شب یلدا چند دقیقهایش به حرف و حدیث در مورد جوانان و زندگیهای مجردی گذشت. چون فلان دختر توی سریال گفته بود پس کی مدرکمو میگیرم برم یه خونه بگیرم راحت شم! امروز توی روزنامه هم مقالهای با همین عنوان خواندم و فکر کردم مسئولین تازه دوزاریشان افتاده و همیشه وقتی کار از کار گذشت شروع میکنند به حرف زدن و رسانهای کردن معضلات. خب، یادم هست وقتی که دوم راهنمایی بودم گفتم درسم که تمام شد میروم یک خانه میگیرم و تنهایی زندگی میکنم! و بعد وقتی فکرهای این سه چهار سال اخیرم را هم دوره کردم دیدم تمام موفقیتهای ذهنیام از همان تکی زندگی کردن شروع شده و شاخ و برگ گرفته است. و بعد فکر کردم من خیلی وقت است که از دست رفتهام انگار!
اینکه برای عوض کردن رنگِ لینکهای وبلاگم بیشتر ذوق دارم تا کشیدن پروفیل درب و پنجره، تقصیر من است؟! حسودیام میشود به این همه حوصله برای خواندن و نوشتن و گوش دادن و دیدن، و بعد آنقدر بیحس و حال بودن برای کارهای پروژههای دانشگاه! هنوز پای کسی در میان نیست، من به خودم غبطه میخورم که چرا وقت نمیگذارم؟؟؟ چرا باید اضطرابِ شببیداریها را به جان بخرم؟؟؟ چرا دارم خودم را توجیه میکنم که وقت برای یکی از طرحها نخواهم داشت و ترم بعد دوباره میگیرمش و تازه با آن یکی استاد بیشترتر بلد خواهم شد؟! اعتراف تلخیست که بگویم هنوز عوض نشدهام. تلختر است که بگویم میدانم دارم چیزهای مهمی را فدای علایقم میکنم و خیلی تلختر میشود اگر بگویم، فدا شدههای این میان هم از علایق پررنگم بوده و هستند! (آدمِ تصور کردن هستید؟ دست در جیب و سر در گریبان آه میکشم...) بعد نوشت: ساعت سه بامداد است و موتورِ حسِ کار کردنم تازه گرم شده! اما افسوس که دیگر نمیشود ادامه داد... از مصائبِ هماتاقی داشتن :( :|
گلایهام به من است! منی که گزارهی بعیدِ دیروزها، رهایش نمیکند. منی که خیالِ فرداها، رهایش نمیکند. منی که خود را از هرچه قید و بند، رها میداند و این ادعا، رهایش نمیکند...