ترس و غرور؛ تنها احساساتی هستن که راه سرنوشتت رو تغییر میدن... +سطری از رمان آوای فاخته +بعد نوشت: یک رفتنهایی هست؛ که تمام شعرهای دنیا را به پایش بریزی، برنمیگردد... "وحید محمدیان" - کلیک
رفتن را که بلد شود؛ دیوارِ چین هم، کوتاه است... کفشها را سرزنش نکنیم! آدمها؛ فکرشان هوایی میشود... +ادامهی مطلب: من اشتباهیم؛ اشتباهی که این روزها، عجیب درست از آب در میآید...!
دستهایت را به من برگردان! عطر نارنجِ سرانگشتهایت را به یاد دارم. شبمستیهامان نزدیک است؛ آسمان هم آزین، برقص... +ادامهی مطلب: یادتون هست هندسهی دبیرستان؟ p => q تازه درک میکنم انگار همه چیزِ این زندگی شرطیه. و یک سری قوانین نانوشتهست، اما باید بلد باشی...
چند سال است روزگار منی؛ مثل سیگارِ لایِ انگشتم... دُور تا دُورم ابر مشکوکی است، جبهههای هوای تنهایی، فصلفصلم هجومِ آبانهاست، تف به جغرافیای تنهایی... میروی نمنم و جهانم را، ساکت و سوت و کور خواهی کرد. لهجهی کفشهات ملتهباند، بیشک از من عبور خواهی کرد... در همین روزهای بارانی، یک نفر خیرهخیره میمیرد... تو بدی کردی و کسی با عشق، از خودش انتقام میگیرد... "تومور صفر - علیرضا آذر"