پاییز بود که شناختمت؛ اوایل، سن و سالدارتر از شناسنامهات میزدی. نزدیکیهای آبان جوان شدی! کودک بازیگوشِ چشمهایت هوای سلام داشت که، خالهبازی ما رسید به شصت سالگی...
مردن ترس دارد؟! نه. آدمها ترسشان از تنها شدن است، از غریب بودنِ بعدش. پیش آمده کسی را نشناحته دوست بداری؛ یا حس بدی داشته باشی از دیدنش؟ ترس آدمها هم از خودشان است؛ اینکه قرار است دوست داشتنی باشند، یا که دلآزار...
وقتی دلت شکست، تنها و بیهدف. شب پرسه میزنی، از هر کدوم طرف. روزای خوبتو انکار میکنی، این واقعیتو تکرار میکنی. اطرافیانتو از دست میدی و، افسرده میشی و از دست میری و. دور خودت همش دیوار میکشی، افسوس میخوری سیگار میکشی. تنخستهای ولی خوابت نمیبره، این حس لعنتی از مرگ بدتره. دل میکنی از این، دل میبُری از اون، یک اتفاق تلخ افتاده بینتون. میبُرّی از همه، از هر کسی که هست، این حال و روزته وقتی دلت شکست... "سیامک عباسی - وقتی دلت شکست"
اطمینان کردن سخته؛ چه تضمینی هست واسه دوباره فرونریختن؟ به همون اندازه هم بیاعتماد بودن ترس داره. مساله اینجاس که بین این بد و بدتر، کدوم رو باید انتخاب کرد...؟