پیرمرد بود و صدای ساز؛ و سکههایی که فرش میکردند پیادهرو را... حرفِ معاش بود؟ شاید! صدا اما از عشق میگفت؛ از مستیِ ترانهها، از شراب ناب واژهها و دلی که دریا بود و دریا ندید! سادهترین راه را برگزیدیم؛ عبور. و ندیدیم که دستخوشِ نواختن، نانِ کودکانیست که فال میفروشند. و ندیدیم شانههایی که افتادهاند، از درد دستانِ کوچکی که زخم دارند و مرهم؟ نه! کمی درنگ؛ قدری ایستادن و خوب دیدن، سادهها را تحلیل کردن، بد نیست...