من از دردهایم فریاد نمیکشم. بگذار به آرامی، تمامِ مرا فرا گیرند. درد؛ حسیست از بودن، یادم میآورد که اینها خواب نیست. تمام این روزها را زیستهام. +ادامهی مطلب: نوشتن، راحتتر از حرف زدنهای رو در روست. کمی درد و دل کنیم؟ از یک جایی به بعد بلند گریه کردن را بلد نشدم! یادم رفت. از یک جایی به بعد، حرف زدن از احساساتم سخت شد، اینکه بگویم "دوستت دارم". از یک جایی به بعد، نگاهها رنگ گرفت. مهم شد انگار، و من، خودم را ندیدم، کم دیدم. از یک جایی به بعد، فهمیدنم سخت شد. لجباز بودم، هنوز هم این سرکشی در من هست. مغرور شدم؛ غرور چیز بدی نیست، گاهی تنها سرمایهی یک نفر میشود که میخواهد هنوز هم آدمیت را پاس بدارد. خودم را دستِ کم گرفتم، باختم. و امروز بیشتر از همیشه، حس آدمی که اشتباهی مرتکب شده را به دوش میکشم. زمان چیز ارزشمندیست؛ قدر روزها را ندانستم و حالا، همین امروزی که زیاد هم نمیگذرد ازش، پشیمانی زیر پوستم دویده است و خوره شده به جانم. خراب کردم، بد هم خراب کردم...
۹۳/۰۵/۰۲ | ۲۰:۱۰