من از یک دنیا حرف، ساکتم!
يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۳ ب.ظ
حرفهایی هست؛ کهنه، خاکی، رنگورو رفته. گفتنش دوا نیست، دردِ حرف هم همینجاست. باید به دوش کشیاش. یکه و تنها. در وادیِ سکوت، دنیای رازها... حرفهایی هست؛ از جنس نگفتن، نشنیدن. حرفهایی که در پسِ افکار، صندوقچه دارند. در ژرفای خیال. و کلید، کلیدِ این قفل همیشه گم است، هیچوقت نیست. انگار که تا ابد، با این حرفها باید زیست. بعد نوشت: کجاست بانویی که روایت کند از ناتمامهای ذهنی آشفته...؟ :| +شب نوشت: ادامهی مطلب برای بیقرار عزیز :) مدتها بود که اینطور گفتگویی نداشتم. خیلی وقت گذشته از آخرین باری که اینقدر دلانه نوشتم و خواندند و نوشتند. به خاطر حس خوب این همصحبتی ازت ممنونم و پوزش که قطع کردم این مکالمه رو. خستگی و خوابآلودی دو روز پرکار، توان بیشتر ماندنم را گرفت. امیدوارم که بر من ببخشایی و باز هم، پای این گفت و نوشتها باشی :)
۹۲/۰۷/۲۸