ترسی که در ضمیر، خودآگاه میشود!
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۲۶ ق.ظ
سقوط را واهمه داشت و هیچگاه پرواز را تجربه نکرد... بر ستیغ کوه، حسرت بوسیدن ابر و پرسه بر مرغزار را میچشید... و میترسید؛ درد داشت زمین خوردن... نسیمی وزیدن گرفت، راه رفت؛ گام به گام، دوید؛ فارغ از تشویش، و مرز آسمان و زمین را بیخیال پرید... گشود بالهایش؟ یا که ترس، حقیقتِ پرواز شد؟ . . . دستانم را گشودهام. آسمان! به آغوش میکشیام...؟
۹۲/۰۸/۱۴