از قبیلهی بارانم و به تو دل بستهام
يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ب.ظ
درختان؛ به احترامت کلاه از سر برمیگرفتند و گنجشکها میان آشیانشان، پچپچانه حرف میزدند. بودنت گاهی سخت میشد، گاهی زیادی سرد... خشم و عُصیانت، به لرز مینشاند دلها را. مثل فرماندهای که سپاهیانش، ترس و عشق را توأمان تجربه میکردند، حضورت گاه مایهی مباهات بود و دیگر بار، رنجوری... شاید! حالا که رفتهای بنفشهها تمامقد، به احترامت برخاستهاند و نهالها، با شکوفههاشان بوسه میزنند بر قدمگاهت. اینجا همه دلتنگت شدهایم... خاطرت باشد زمستانم! دوستت دارم...
۹۳/۰۱/۱۰