سطر آخر
دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۰۸ ب.ظ
غصههایم را خوردهام. چشمهایم تا سوی آخر، باریدهاند. کمفروشی نکردند در غربتِ نبودنت. دیگر بس است. میخواهم قد علم کنم، از زیر اندوهی که آوار شدهست بر من. قلم در دستم و کاغذِ روی میز همچنان سفید... اشکِ چشم و اندوهِ دل هم، اگر نباشد که چیزی کم است مرا. میخواهم تو را با سکوت بسُرایم. میخواهم تندیسِ نبودنت را از کاغذهای مچالهام بتراشم. بزرگ شدهام من، دنیای بعد از تو یک شبه پیرم کرد. آنقدر بزرگ شدهام که از تیغ و طنابِ دار مایه نگذارم. میخواهم ایستاده، با چشمانی باز تمامت کنم. ببین! این منم، همانی که ساختیاش. آفرینش این همه بغض و نفرت، ستایش دارد! ببین مرا، ایستاده، با چشمانی باز...
۹۱/۰۸/۰۱