عابر
شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۳ ب.ظ
"باران، آبرویم را خرید. شبیه مردی که گریه نمیکند، به خانه برگشتم...!" سرمازده که میشوی، انگشتهایت گرهخورده در هم به جیب میرود. لرز کردهای تا به حال؟ سر به زیر میشود آدم! و گامهایش، وسواسی. یک جور بد، آرام میشوی و سنگفرشهای خیابان را با دلهره میپایی. زخم خوردن، همیشه هم التهاب دستها و زانو نیست. گاهی سرد میکند آدم را، مثل ساعاتی پس از حادثه، که استخواندردهایت را تازه میفهمی... +متن داخل گیومه، نوشتهی نیما معماریان
۹۳/۰۲/۰۶