دلهای سمج!
يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۵۱ ق.ظ
دستنیافتنیها، خواستنیترند. من ماندهام که چرا آدمی همیشهی خدا، خودآزاری دارد با خودش. آگاهانه دل میبندد به آنکه نباید، و این ممنوع بودن را میداند و باز پیشمیرود. فلسفهی دوست داشتنهای ویرانگر برایم گنگ است. تو میخواهی، او نه. و تو میدانی این نخواستن را، اما باز هم بر فعلِ مثبتش پایبندی. چرا خود را به بازی میگیریم...؟! پ.ن: مدتیه حرفی برای گفتن ندارم. این متن هم از دستنوشتههای پیشین بود، فقط برای پر کردن جای خالی.
۹۱/۰۹/۱۹