73
يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ
فکرهایم را به صلیب میکشم، خستهام... میدانم فرداروز، باز بر من هبوط خواهید کرد... یک امشب را مجال میخواهم... +ادامهی مطلب: "عـــــــــاشق متنش شدم" +هذیاننوشت: حرفها بیرحماند، بیمروت... یک شبه دستبهدست هم میدهند و آوار میشوند روی سرت. انگار وسط هیاهوی سیاهیلشکران یک سکانس تراژدی گیرافتاده باشی. یک نفر زمزمه میکند: یکی باید باشد... یکی هست، کسی که هیچوقت نیست! دیگری: بعضی از حرفها را نه میتوان گفت، نه میتوان خورد. درد میشوند و بغضی در گلو. کسی از تاریکی صدا میزند: من را به گناه بیگناهی کُشتی، بانوی شکار اشتباهی کُشتی. بانوی شکار دست کم میگیری، من جان دهم آهسته تو هم میمیری... لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سرم آوردند. من عشق شدم مرا نمیفهمیدند، در شهر خوردم مرا نمیفهمیدند. این دغدغه را تاب نمیآوردند، گاهی همگی مسخرهام میکردند... اینبار آهستهتر نجوا میکند کسی: من آدمِ نرفتنم، آدمِ ماندن؛ اما گاهی باید به آدمها، طعم از دست دادن را چشاند تا بدانند هیچچیز، هیچکس، هیچوقت، تا ابد دوام نمیآورد.
+ شبهایی هست از جنس شبهای تا همیشه. امشبِ من، از جنس تا همیشههای پرحرفیست. از آن دست شبهایی که تمام احساسات خفته و بیدارت را لعنت میکنی و مدام مینویسی اما نه حجمی از حرفهایت را میکاهد این نوشتن، نه داغِ دلِ واماندهات آرام میگیرد. تو میمانی و بُغضی که پَسَش میزنی و لبخندی که بلدتر از هر شب، به لب مینشانی.
+ شده بترسی از خودت؟! از کارهایی که بر بیاید ازت؟ میترسم... میترسم از دامهایی که برای خود میچینم و چه احمقانه، یا که نه، بگذار کمی خودباوری به خرج دهیم، چه آگاهانه و شجاعانه!! نادیده میگیرمشان...
+ چرا؟؟؟ سوال بزرگیست با سه حرف چ - ر - ا. چرا؟ امشب عجیب یقهی خودم را گرفتهام. فردا کوفته خواهم شد به یقین، جدال سختیست وقتی تمامقد، چشم در چشم خودت فریاد کنی... از کوره در رفتنی که میگویند همین است انگار، چه چیز لعنتیای هم هست لامصب...
+ هوای بهار را یادتان نگه داشتهاید از ماههای قبل؟ آفتاب پهن شده توی اتاق که یکباره رگبار میزند و خرافهای از بچهدار شدن مادهگرگی در صحرا، شنیدهایدش؟! کل داستان همین است. از فرض به حکم رسیدنهای معروف قدیم، یادش بخیر. تناوب سینوسهایم بد آشفتهاند. به قول دوزتان "رد" کردهایم انگار... :)
+ کاش کسی هم باشد که تو را از نگاهت بخواند، از حرفهایت که دمایشان رسیده به صفر مطلق. گرچه میدانم، توقع داشتن حق ما نیست. پس بیخیالش دل جان... من و خودم دوتایی :) از پسِ تمام این زخمها بر میآییم... جهنم!
+ هی میروم من رو به خاموشی؛ لج میکنی، من را برافروزی. باشد خیالت تخت، میسوزم. خاکسترم را باد، میبوسی؟
+ خوبیِ سینوسنوشتهای طولانی اینه که کسی حوصله نمیکنه بخونه :) گاهی یه پوئنِ مثبته ;)
+ آدم است دیگر! گاهی حوصلهی خودش را هم ندارد. دوست دارد خودش را بردارد و بیاندازد یک جای دور
+ میدونی؟ کاش ذهن آدم یه گزینه داشت که هر از گاهی خودش هوشمندانه ازت میپرسید: ?empty recycle bin بعد تو با تمام وجود این کلمه رو ادا میکردی: yeah - 2:43...
+ ادامهی مطلب: به خاطر خودت میگویم؛ که سردت نشود، که دلت نلرزد، که ترس برت ندارد، که دستت خالی نماند... به خاطر خودت میگویم دوستم داشته باش؛ که در سالن انتظار، بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی. که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی. که اساماس سادهی رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند. که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد. که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی. که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی. که ترست بریزد و در کوچه برقصی. که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی... به خاطر خودت میگویم، دوستم داشته باش؛ که ادبیات بیاستفاده نماند، و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید. به خاطر خودت میگویم، دوستم داشته باش؛ بیدوست داشتن تو که نمیشود. دوستم داشته باش لطفا، دوستم داشته باش تا از این سطوح سطحی گذر کنیم و به ادبیات برسیم، وگرنه من که سرم شلوغ است و کاری به این کارها ندارم! "پوریا عالمی - خیال خام"
۹۳/۰۸/۲۵