شهرِ بیدار
شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۵۶ ق.ظ
چشمانِ این شهر خوابرفتنی نیست. همیشه چراغِ سوسو زنی برای تماشا هست و ستارهای که چشمک بزند بر نگاهت. پشتِ هر پنجره قصهای خوابیده، گاه کوتاه و گاه بلند، مهم حرفیست که برای روایت دارد. من اما شبهای بیدارِ این شهر را، پشتِ پنجره به غزلخوانی میگذرانم. به حافظِ نگاهت که تفأل میزنم، خوب میآید. حرف از وصال میزند و رسیدن خواجه! و من گنگِ این فکرم که چشمانت به ترحم دلداریام میدهند یا فعلِ واقعش همین است؟! آخر میدانی یارِ دوستداشتنی، تاریکیِ شب مجالِ خوبی برای پنهان شدنها و به سایه خزیدنهاست. و دلقرصیِ من از نگاهت، معلولِ همین دلایل است. میگویند شک مقصد نیست، ایستگاهِ بینِ راهیست که هرکس چند صباحی را اُتراق میکُنَدَش. شاید تا طلوعِ اولین پرتو باید صبوری کرد، شاید. من، پشتِ همین پنجره، غزلخوان، به انتظار مینشینم تا روشنیِ نگاهت بر من طلوع کند. تا بتابد بر من، دوست داشتنهای بیحرفت.
۹۱/۱۰/۰۲