10
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۹ ب.ظ
پُر از نفرت میشوم و این وقتها چقدر میترسم از خودم! و مدام سوال میکنم از دخترکِ کز کردهی لب برچیده، که از کِی این همه بدت آمد از همه؟ که چطور شد که متضاد دوست داشتن را بلد شدی و چِندِشت شد از دنیای آدمها؟ میتوانم ساعتها جلوی آینه بایستم و فکر کنم به تاریخِ اولین بد آمدن. و بعد زُل بزنم توی چشمهای قهوهایِ دخترِ توی آینه و بلند بگویم: ازت متنفرم. و تمام تشدیدهای دنیا را با هجایی بلند، ادا کنم.
۹۳/۰۹/۲۸