16
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ
قبلترها زمستان بود و تیرِ چراغِ برق و پنجرهای که از بلندایش خیره میماندم به ردِ پاها. کفشهایی که قوارهشان را میشناختم و عرضِ شانهی صاحبش چند اینچ است را، از بَر بودم. حالا مدتیست که یک قاب، ذهنم را مشغول کرده. شاید هم تابلوی بزرگیست، سیاه و سپید، که عکس کودکی بغض کرده را به آغوش دارد... روزی خواهمت یافت! و تو سوژهی عکسهایت را خواهی دید که قد کشیده و بیرونزده از قابِ تصویر، کنارت ایستاده است و لبهایش را برچیده و به تصویرِ بغضدارش، نگاه میکند...
۹۳/۱۰/۰۲