لبخند بیدردسر :)
شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۴۸ ب.ظ
هوای قدم زدن به سرم زد، نصفِ شب! راستش را بخواهید دلم گرفت، ازینکه تمامِ دلخواستهام یک پیادهرویِ انفرادیست. کاش شناسهاش جمع میشد. رفتم. از پیچِ کوچه هم صدای بچهها و غشغش خندیدنهاشان هوش از سرِ هر عابری میبُرد. دویدنهای بیپرواشان مرا به یک لبخندِ از تهِ دلی میهمان میکند، این وصفِ همیشه است. راستی، پارکِ ما نزدیک است، آدرس بخواهید میشود همین بغل...! نیمکتی نشان کردهام که از سایهی بیدِ کنارش سرمست است و من از رنگِ نارنجیاش شاد! نشستم به تماشا. خانواده بود، پیر مرد، یک زوجِ عاشق و چند کودکِ فارغ از دنیا. نمیدانم، اما گمانِ من از یک حالِ خوب شاید پیشوندش همیشه رخدادی شگرف بود، اما امشب حالِ من با همین چند قدم حتی اگر فُرادا بود، با همین دیدن، حتی اگر صحنه معمولی بود، خوب شد. یک حالِ خوبِ آرام... امشب که نه، اما به فکرش هستم، یک روز که خیلی حالم گرفته بود، بیایم همین پارک و روی نیمکتِ سندخوردهام بنشینم و از کودکی بپرسم: کوچولو! حال ِ خوبت چند؟ من خریدارم. شاید روزی پرسیدم، شاید...
۹۱/۱۱/۰۷