یادبود
پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۵۷ ب.ظ
سوژهای دراماتیک شدهام...! فانوسها به پاسِ تمامِ شبنخوابیهای من، خاموش شدند. ساعتها به احترامِ روزهای بیتو بودنم، دست از گزارشِ وقت کشیدند. تیکتاکهایشان را در گلو خفه کردند، مبادا که من تشنج کنم از این همه تنهایی. دخترکانِ گلفروش، برای آرامِ روحِ زخمخوردهام، شاخهای مریم به هر عابرِ خاکستری، انفاق کردند...! و واکسیهای محل؛ خاک از کفشِ آدمیان زدودند، شاید که قرارِ احتمالیشان به برقِ پاپوشهاشان، منور شود! و ازین روشنایی، قدری امیدِ دوباره بودن، قدری حضورِ گرمابخش، سهم شود مرا. و من... به حرمتِ تمامِ این مهربانیها، اشک ریختم. صاف و زلال و بیدرد. روزی اگر مرا به خلوتِ خیالت راهی بود، دوست دارم تجسمت از من چنین باشد: "همینقدر سخت و محکم و ایستاده، همینقدر سرد و تلخ و از نفس افتاده"
۹۱/۱۱/۱۲