خاطره
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۵۴ ب.ظ
از عشق گفت و پرسید: طعمش را چشیدهای؟ گفتم: نه، از این احساس گریبانگیر در گریزم. عشق مرا میترساند. گفت: میدانم، راندن عقل به پستوی ذهن سخت است. به حرف دل بودن، ترسآور. اما عشق را بیدلیل باید پذیرفت. گفتم: عشق و عاشقی این روزها را نمیخواهم. عشق را قفسی کردهاند برای اسارت، اما عشق آزادی است و رهایی. عاشق بودن یعنی از خود گذشتن برای معشوق اما عاشقان این روزها از همه میگذرند برای خود. به میان حرفم آمد و گفت: اگر کسی درگیر عشق تو باشد و به خاطر تو از جان نیز بگذرد، او را باور میکنی؟ خندیدم و گفتم: افسانه را باور ندارم. اگر تو یافتیاش سلام مرا نیز به او برسان. لبخندی زد و گفت: سلامت را خود شنید، دیگر نیازی به پیغام من نیست... نگاهش کردم. چیزی در من فروریخت، حس کردم مرا به بازی گرفته.
همهی غرورم را از دسترفته میدیدم. رهایش کردم و رفتم... سالها گذشته. آن روز به خیال خود برندهی بازی او بودم اما، دیر فهمیدم که آنچه لرزید و از دست رفت، قلبم بود نه غرورم. حالا من اینجایم، بیدل و تنها. و او با دلم در گوشهای که نمیدانم کجاست دو دل و...
۹۱/۰۶/۰۷