حُکم :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

حُکم

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۱۱ ق.ظ
دستام صورتمو قاب گرفته بود. وهم و خیال مثلِ یه ویروس، زده بود به فکرم و تب می‌نشوند به منطقم. انگار چنگ بزنن به تک‌تکِ مویرگای مغزت، بد دردی یقمو گرفته بود. لامصب نمی‌شد دوتا زد و یکی خورد، فقط می‌زد. همین‌جور تکرار و تکرار، نگام به دیوارای پُر شده از حافظ افتاد، این‌جور وقتا می‌گن فروغ یا شاملو، تناقضِ من اما بیشتر از این حرفاس! دَرِ سلول باز شد... قَدِّ یه نفس، یه چشم رو هم گذاشتن. یعنی می‌شه ایندفه رو قِصِر در رَم... ـ بیارینش! کشون‌کشون بردنم بیرون، همون بیرونی که داشتم جون می‌دادم واسه دوباره دیدنش، حالا داشت جونمو می‌گرفت. نمی‌خوام اکشنش کنم که سَرَمو آوردم بالا و یهو دیدم روبه‌روی طنابِ دارم، نه. از همون اول، مَرد و مَردونه زل زدم بهش. تمیز بود لاکردار، از رختِ تنِ من که سفیدتر می‌زد. انگار من اولین آدم‌چِرکه بودم که می‎خواست نَفَسشو بگیره، حالشو بگیره. بردنم بالا، طنابو انداختن گردنم. جدی‌جدی داشت می‎شد، مُردَنِ من داشت می‌شد! هه، حتی واسه خودمم یه دور افتاده‌ام، یه گذشته که فعلِ حالشم شده ماضی... یه افسر زل‌زده بهم، دهنش باز و بسته می‌شه ولی من صداشو ندارم. شیشه رو می‌دم پایین و نگامو می‌دوزم به قرنیه‌اش! ـ چراغ سبز شده، واسه‌چی راه نمی‌افتی...؟ آدمِ بی‌گناه پای چوبه‌ی دار می‌ره ولی بالاش نه، اینه ها...! مثلِ اینکه ایندفه رو شانس آوردم.

۹۲/۰۱/۰۵
آدرینا