مرا میشنوی؟
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۱۵ ب.ظ
کاغذی پیشِ رو دارم و قلمی خشکشده، در دست. واژههایم آبرفته و تکیدهخاطر، دُورم را گرفتهاند. هیاهو نمیکنند، هیچ تعجیلی برای نگاشتهشدن نیست. به بیخیالی زدهاند دل را، درست مثلِ کاتبِ سرگردانشان. آخرش که چه، این برگِ تا نخورده را باید سیاه کرد. تشویشت را گوشهای بگذار ذهنِ من. کمی آرامتر، صبورتر. میخواهم بنویسم از دغدغههایت، ازین فکرهای خوابرُبا که آفتِ قرارم شدهاند. من؛ همین منِ چند وجبی، دنیای تاریکم را نورپاشی میکنم. توانِ من به قَدرِ پیش بردنِ دستهایم به آسمان است. حرف زدن را هم خوب بلدم، میماند کمی خلوص، که اشکهایم به من میرسانند. تمام است... انگار همین خلوتِ دوستانه، آب میشود بر آتشِ جانم. خدایا... میدانی چقدر دوستت دارم...؟
۹۲/۰۱/۰۹