بازیِ نافرجام
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۰۷ ب.ظ
در پِیِ گشودن بودم و بر من هزار قُفل، دهنکجی میکرد. دستکشیدم از گِره گشودنهای زندگی. حالی نیست، حسی نیست، شوقی هم... از نَفَس که افتادهام، حالا، دربهای چهارطاق باز، مرا خنجر میزنند. توانِ عبوری ندارم. نسیم باشد، خواه طوفانی آنسوی دیوارها، من پُشتِ همین درب، باز بماند یا بسته، آرام نشستهام...
۹۲/۰۱/۱۸