مغشوش
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ق.ظ
روزهایم لُکنت گرفتهاند؛ به شب نرسیده، از نو تکرار میشوند. گُنگِ این داستانم... میترسم آنسوی ویرگولِ همیشگی، یک دنیا تعجب خِفتم کند. حریفِ این کودکِ لجباز هم نمیشوم. می ترسم... فاصلهی نفسهایم را سکوت میکنم. این روزها تمامِ عاقلانگیام را سکوت میکنم. بگذار دیوانه فرضم کنند، یک دیوانهی گنگ... که کلاهِ آرامشش، دو سه کوچه آنطرفتر، زیرِ باران، خیس میخورد...!
۹۲/۰۲/۰۱