چند ماهی مانده بود تا دو ساله شوم. امیر حدودا هشت سال داشت، نشسته بود وسط گل قالی و با شوق مرا تشویق میکرد تا بگویم داداش. بگو داداش، دا دا ش. اصلا همان دادا، بگو دّا دّا...
من؟ جذب صدای خشخش ضبط صوت شده بودم و کاستی که توی دستگاه میچرخید تا صدایم را ضبط کند. من؟ جذب مادرم شده بودم که تکیه داده بود به دیوار و میخندید. من؟ جذب پدرم شده بودم که شعرهای کُردی میخواند و دف میزد. و عاقبتْ من... جذب برادری شده بودم که شوق شنیدن صدایم را داشت و مرا تشویق میکرد تا فقط یکبار بگویم داداش. بزرگتر که شدیم با هم مصالحه کردیم که او هیچوقت به من نگوید آبجی تا من هم به او نگویم داداش و یکدیگر را حرص ندهیم.
حالا این داداشِ جّان امشب عازم است. لباسهای خدمتش را قواره کرده و پوتینهایش را واکس زده، میخواهد راهی شود. فقط کاش این پدرها و مادرها اینقدر هیجان و استرس نمیداشتند. آدم جرأت خداحافظی کردن ندارد!