وقتش که باشد، همیشه قاصدی هست که دوستت دارمهای آدم را، به آن آدمِ دیگر که شده بعضیها برساند. وقتش که باشد، نفسی هست، دَمی... که با تمامِ عشق، قاصدِ کوچک را، راهیِ راهِ دوست داشتنیها کند. اینها را گفتم، که گفته باشم حالا وقتش شده، که قاصدکِ دوست داشتن را راهیِ راهت کنم. کولهاش را پُر از حرفهای صورتی کردهام. رنگِ لوسیست، میدانم! اما شنیدهام حرفهای صورتی، زودتر جا میشوند به دلِ آدم. لبخندِ ستاره که رصد شود، راهِ شیری را حفظِ قاصدک میکنم. میخواهم دو صباحِ دیگر، با نگاهی صورتی از خواب بپری و هول کنی از این همه عاشقی...
موسیقیِ کلامِ من، تکرارِ آهنگینِ توست. همیشه ردیف باش، بگذار ترانهام روبهراه شود... ادامهی مطلب: ترم تابستون هم تموم شد، امتحانا هم به خوبی به پایان رسید. ۱۸ شهریور هم که گذر کنه، تازه تعطیلات من شروع میشه :) حس خوبی دارم در کل، شلوغ بود تابستون امسالم اما خوشایند بود روزهاش. امیدوارم حسن ختام این فصل پُر حرارت هم مطلوب باشه.
آدینه روزی بود، مرا فکری به سر آمد و شعری نصیب :) روزی گر به جمعی ادیب، گرد آمدید و از سرِ شانس، آژانی شما را گیر بداد که شما را چه کار آید به هم؟ شاعری را که نشانی نیست، چه باید کرد؟ ادامه را سری زنید، باشد که بابِ میل شود و امید، که نفیرِ رهایی را بر شما دَمَند :)) +ادامهی مطلب: خندان نشسته بودیم، سرگردی از در آمد. پرسید نَسب ز ما را، بانگِ هنر برآمد. گفتا موظفم من، پرسش کنم شما را. پاسخ اگر خوش آید، مصون شوید آنگاه. دختر سخن به شعر گفت، برهانِ اول آورد. کاین جمعِ با محبت، گِردِ ادب در آمد. این محفلی که برجاست، از انس ریشه دارد. لیکن ز ما مجویید، عیب و کژی، خطا را.
روزی که پنجرهها رو به آفتاب گشوده شوند و پرتوهای طلایی و مطبوع، روحِ آدمی را به نوازش گیرند، به قطع، روزی خوشایند خواهد بود. روزی که مردمانِ شبزده، روشنایی را دوست بدارند و دست در دستِ عشق، به شکوهمندیِ جهان، لبخند زنند، به قطع، روزگاری خوشایند خواهد بود. روزی که آدمها، از رنج، چهره در هم فرونبرند، که نگاه از کودکان برنگیرند، که تلاقیِ چشمها را، به دوستی ادامه دارندش، به قطع، روزی خوشایند خواهد بود. روزی که احساسات همه از شوق ریشه یابد، که حرفهای غمآلوده و تلخ، به شعری بدل نگردد، روزی که شاعرانِ این خاکِ افسانهگون، از مهربانیهای بیپایان سرایند، به قطع، روزگارِ خوشایندی خواهد بود... :)
ناامنیِ دنیا، یعنی چمدانی که تمامِ تو را از من خواهد گرفت. که وقتی دربش را چفت کردی و کلید زدی بر قفل، مبادا گفتی به خاطرهها...! که مبادا بیرون ریزند و پخش و پلای راهت شوند. ناامنی، حسِ همین روزهاییست که قابِ عکست، شهدی شدهست که تلخیِ نگاهم را حل میکند به خود. پ.ن: متاثر از پست "واژههای خیس"
سفیدپوشِ تابستانم، برازندهی شورهزارِ زندگی شوم شاید...! +"باید جای من باشی تا حس کنی، چقد سخته عشقت بلرزه صداش. ببینی چطور حاضری جونتو، بدی تا یه رویا بسازی براش. من از دلخوشیهای این زندگی، مگه چی به جز حقمو خواستم. یه دنیا زمین خوردم از بچگی، که یکجا رو پای خودم واستم" +ادامهی مطلب: کودکیهامان؛ درختِ گیلاس را خوب میکشیدیم، سیب هم بلد بودیم. روزگار که بر کام میشد، چند شکوفه میزدیم و بهارتان چگونه گذشت را نقش میکردیم. همیشهی خدا هم چند کبوتر بالای دشتمان بالگستران بودند. میرفتند یا میآمدند...؟ فقط بودند. نورِ چراغ، از پشتِ دیوارِ خانه هم، چشم را میزد. از سقف میآویختیمش و بیهیچ تجملی، کلبهی همیشه گرممان را روشن میکردیم. گرم بود، چون دودِ دودکشها هوا بود. چراغش روشن بود چون آخرِ جاده، مردی میآمد که دلش به این نور، خوش بود. حالا اگر بهارمان چگونه گذشت را پرسند، نقاشیها چه میشود؟ اگر ترسِ لو رفتن به روانشناسیِ رنگ نباشد، به گمانم بازارِ رنگهای سرد، سکه خواهد شد. سیاه کار و بارش میگیرد. خاکستری هم لابد با دمش گردو میشکند. درختهامان به یقین جای خالیِ لانهی گنجشکها را به دوش میکشند. ریشهها یا از خاک بیرون مانده، یا همان زیر، آرام پوسیدن گرفتهاند. سیب هم کرمو شده باشد شاید، گیلاس که دیگر حالش معلوم است. اینبار کبوتر که نه، دستهی کلاغها، دشت را غارت کردهاند. گُلها را خشکانده و جوی را گِلآلوده بر جای گذاشتهاند. خانه هم، دیگر دیواری نیست که بخواهد نورِ چراغی از پسش سوسو زند. آوار شدهست بر دلِ صاحبخانه. آجر به آجر، خشت به خشت دلآزردگی برهم چیدهست و تاریکی و خفقان را ارزانیِ مردِ راهپیما میدارد. تازه اگر مردی هنوز باشد! به جای خاکبازیِ بچگی، کاش نقاشی کشیدن را یادمان میدادند. که چطور آسمانت ابر گرفت، باز از گوشهای خورشید را بتابانی. که اگر باد وزید، برف بارید، سقفِ خانهات را چطور دوام آوری که طوفان درهمش نشکند. کاش نقاشیِ زندگی را بلد بودیم...