خیلی از غروبا رو من خونه تنها بودم. غروبایی که مامان شیفت بعدازظهر بود و الف داداشم بیرون بود و بابا هم سرکار. اونقدر توی اتاق مینشستم تا هوا تاریک میشد و دیگه جرأت نمیکردم پامو از اتاق بیرون بذارم واسه روشن کردن چراغای پذیرایی. همش حس میکردم یکی اون بیرون داره نگام میکنه. بعدتر یه فیلم دیدم، ازینا که روح یه بچه تو خونهاس و به غیر از بچهی خونواده هیچکس اونو نمیبینه. بچههه با اون روحه دوست میشه و باهاش حرف میزنه و خلاصه داستانی میشد. یه بار منم بلند بلند شروع کردم به حرف زدن. ابتدایی بودم، مشقامو ننوشته بودم و میترسیدم سرمو بندازم پایین و به دفترم نگاه کنم. گفتم که ازش میترسم و تنهام ولی مامان نیمساعت دیگه میرسه خونهها. بهش گفتم میخوام برم رو ایوون. هنوز آسمون یهخورده روشن بود. رفتم و بهتر شد. ترسم کمتر شد. نشستم به درد و دل کردن با روحی که هیچ نشونی ازش ندیده بودم و فقط حس میکردم که هست. از اون روز بود که به خودم گفتم باید با ترسهام رفیق شم. باهاشون حرف بزنم و بهشون بگم باید کمکم کنن تا از پسشون بر بیام. هر وقت میترسیدم حتی با اینکه بقیه خونه بودن و تنها نبودم میرفتم رو ایوون تا راحت بگم که دوباره دلم لرزیده. حتی شکایتامم میبردم پیش روح جان، که درس نخوندم و امتحان فردا سخته. توی خیلی از فیلما، شخصیت اول داستان یه مرشد داشت، یه مربی، یه پیر دانا. تصور من از روحم این بود که خیلی بزرگتر از منه و خیلی چیزا میدونه و میشه ازش کمک گرفت. من روحمو دیدم، شاید به بهترین شکل ممکن.
میخوام بگم اگه میتونین با روحهاتون رفیق بشین. لازم نیست حتما یه وجود ماوراءالطبیعه باشه. میتونه یه حس باشه، یه ذهنیت. اون روح حتی میتونه خودِ خودآگاهتون باشه که وقتی نیاز دارین بهش رجوع کنین و ازش راه حل بگیرین. مگه نه اینکه برترینِ مخلوقاتیم؟ مطمئنم اگه روحمون بیدار باشه و رفیق باشیم باهاش، از پس خیلی چیزا بر میآیم. قدرتهایی که لازم دارین رو از وجود خودتون پیدا کنین. هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه و نمیدونه دقیقا چی به درده حال و احوالمون میخوره.
بهترین اختتامیه شاید این باشه که "از ترسهامون، نترسیم."
پست قبلی فراموش کردم ذکر کنم الهامبخش نوشته کی بوده. اینبار خاطرم هست که بگم. مرسی از نگار که با خوندن این پستش، منو یاد بچگیهام انداخت.
۹۴/۱۲/۲۶ | ۲۱:۱۱