از زندگی از این همه تکرار خستهام، از های و هوی کوچه و بازار خستهام. دلگیرم از ستاره و از ماه و آسمان، از هرچه و هرآنکه و هر کار خستهام. دلخسته سوی خانه، تن خسته میکشم، وایا از این حصار دلآزار خستهام. بیزارم از خموشی تقویم روی میز، از دنگدنگ ساعت دیوار خستهام. از او که گفت: یار تو هستم ولی نبود، از خود که زخم خوردهام از یار خستهام. با خویش در ستیزم و از دوست در گریز، از حال من مپرس که بسیار خستهام. "استاد بهمنی" +ادامهی مطلب: من این روزها را، بیش از زیادی، خستهام. +شاید که پنهانش کنم، اما تو را پوشیده نیست... (سینوس ذهنی)
۹۲/۰۹/۲۴ | ۲۱:۳۸