سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است


۹۳/۱۲/۰۴ | ۰۰:۰۰
آدرینا
ناسروده مُردند، شعرهای زبان‌بسته... روز تسلیت؛ لال بودم. فقط شعرمُرده‌ها می‌دانند، دفنِ یک حرف، چه دردی دارد...

۹۳/۱۱/۰۷ | ۰۰:۰۰
آدرینا
حرف‌ها مجالم نمی‌دهند، پای من بسته‌ست! قدمی بردار که دیوار این غرور، بلورین است...

۹۳/۱۰/۳۰ | ۰۰:۰۰
آدرینا
تو؛ شراب ناب بودی، من؛ بدمستی رو به گریز...

۹۳/۱۰/۲۵ | ۰۰:۰۰
آدرینا
به پای تمام شعرهایم خواهم گریست؛ روزی که سکوت، روزی که سکوت بر من قسمی نداشته باشد دیگر...

۹۳/۱۰/۲۰ | ۰۰:۰۰
آدرینا
شب یلدا چند دقیقه‌ایش به حرف و حدیث در مورد جوانان و زندگی‌های مجردی گذشت. چون فلان دختر توی سریال گفته بود پس کی مدرکمو می‌گیرم برم یه خونه بگیرم راحت شم! امروز توی روزنامه هم مقاله‌ای با همین عنوان خواندم و فکر کردم مسئولین تازه دوزاریشان افتاده و همیشه وقتی کار از کار گذشت شروع می‌کنند به حرف زدن و رسانه‌ای کردن معضلات. خب، یادم هست وقتی که دوم راهنمایی بودم گفتم درسم که تمام شد می‌روم یک خانه می‌گیرم و تنهایی زندگی می‌کنم! و بعد وقتی فکرهای این سه چهار سال اخیرم را هم دوره کردم دیدم تمام موفقیت‌های ذهنی‌ام از همان تکی زندگی کردن شروع شده و شاخ و برگ گرفته است. و بعد فکر کردم من خیلی وقت است که از دست رفته‌ام انگار!

۹۳/۱۰/۰۸ | ۲۳:۵۶
آدرینا
اینکه برای عوض کردن رنگِ لینک‌های وبلاگم بیشتر ذوق دارم تا کشیدن پروفیل درب و پنجره، تقصیر من است؟! حسودی‌ام می‌شود به این همه حوصله برای خواندن و نوشتن و گوش دادن و دیدن، و بعد آنقدر بی‌حس و حال بودن برای کارهای پروژه‌های دانشگاه! هنوز پای کسی در میان نیست، من به خودم غبطه می‌خورم که چرا وقت نمی‌گذارم؟؟؟ چرا باید اضطرابِ شب‌بیداری‌ها را به جان بخرم؟؟؟ چرا دارم خودم را توجیه می‌کنم که وقت برای یکی از طرح‌ها نخواهم داشت و ترم بعد دوباره می‌گیرمش و تازه با آن یکی استاد بیشترتر بلد خواهم شد؟! اعتراف تلخی‌ست که بگویم هنوز عوض نشده‌ام. تلخ‌تر است که بگویم می‌دانم دارم چیزهای مهمی را فدای علایقم می‌کنم و خیلی تلخ‌تر می‌شود اگر بگویم، فدا شده‌های این میان هم از علایق پررنگم بوده و هستند! (آدمِ تصور کردن هستید؟ دست در جیب و سر در گریبان آه می‌کشم...) بعد نوشت: ساعت سه بامداد است و موتورِ حسِ کار کردنم تازه گرم شده! اما افسوس که دیگر نمی‌شود ادامه داد... از مصائبِ هم‌اتاقی داشتن :( :|

۹۳/۱۰/۰۳ | ۱۹:۵۳
آدرینا
گلایه‌ام به من است! منی که گزاره‌ی بعیدِ دیروزها، رهایش نمی‌کند. منی که خیالِ فرداها، رهایش نمی‌کند. منی که خود را از هرچه قید و بند، رها می‌داند و این ادعا، رهایش نمی‌کند...

۹۳/۱۰/۰۲ | ۱۷:۱۵
آدرینا
قبل‌ترها زمستان بود و تیرِ چراغِ برق و پنجره‌ای که از بلندایش خیره می‌ماندم به ردِ پاها. کفش‌هایی که قواره‌شان را می‌شناختم و عرضِ شانه‌ی صاحبش چند اینچ است را، از بَر بودم. حالا مدتی‌ست که یک قاب، ذهنم را مشغول کرده. شاید هم تابلوی بزرگی‌ست، سیاه و سپید، که عکس کودکی بغض کرده را به آغوش دارد... روزی خواهمت یافت! و تو سوژه‌ی عکس‌هایت را خواهی دید که قد کشیده و بیرون‌زده از قابِ تصویر، کنارت ایستاده است و لب‌هایش را برچیده و به تصویرِ بغض‌دارش، نگاه می‌کند...

۹۳/۱۰/۰۲ | ۱۳:۲۶
آدرینا
برف؛ شادمانه غمگین است. وسوسه‌ی راه رفتن زیرِ دانه‌های سپید... فریبِ عجیبی‌ست! می‌خواهی و نمی‌شود، نمی‌شود و تلخ می‌شوی، تلخ می‌شوی و می‌خندی... و تو، شادمانه غمگینی...

۹۳/۱۰/۰۱ | ۱۹:۲۷
آدرینا