فرقی نمیکند چندبار به خودت قول داده باشی و چند صدبار نوشته باشی برنامههایت را. تو، خودِ خودت را میگویمها! نمیتوانی نوشتن را بیخیال شوی. حالا هرچقدر هم که سخت گذشته باشد و ریشهی اعتمادت به آدمها پوسیده باشد، گریز از نوشتن تسکین نیست، دردِ مضاعف است. چه کسی را میشود پیدا کرد که از داشتن یک اقیانوس ناخشنود شود؟ اینکه آدم جایی برای غرق کردنِ حرفهای بیخِ گلو ماندهاش داشته باشد بد است؟
واژهها مثل جویبارانی آوازهخواناند، حرفهایی را که از دلت سر میروند روانهی اقیانوسِ نوشتهها میکنند بیآنکه بترسی از دست و پا زدن و زیر آب رفتن. این کلمههای قطار شده تو را به ساحل میرسانند. و بعد شگفت خواهی شد! مبهوت از خودِ سربرآوردهات. هر بار که دکمههای کیبوردت را لمس میکنی و سطری را میآفرینی، ذرهای از خودت را زادهای انگار. متولد میشوی بارها و بارها و یک روز به بار مینشیند این حرفها. شکوفه میدهی، سبز میشوی و قامتت را راست خواهی کرد از این زمین سرد و یخبسته از ناامنی. به آفتاب سلامی دوباره خواهی داد...