سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

مدت‌هاست که ذهنم درگیر خواسته‌های درونیم از زندگی شده است. به قدری مشغول کلنجار رفتن با روزمرگی‌هایم شده‌ام که دیگر فراموشم شده آرزو و رویای قلبی‌ام چه بود؟ مانده‌ام بین انتخاب‌هایی که نمی‌دانم کدام را دوست‌تر دارم...! بگذارید گام به گام تعریفش کنم. ادامه تحصیل این روزها دیگر حرف نامتعارفی نیست، وقتی که نیمی از جامعه‌ی جوان ما را فوق‌لیسانس‌ها پوشش می‌دهند. خب من هم جوانی‌ام از همین قشر، البته در راه رسیدن به ارشد :) در کنار این تمایل قلبی برای ادامه‌ی رشته‌ای که با جان و دل دوستش دارم گاهی فکر می‌کنم چرا نروم سر کار؟ حالا نه این‌که پست و مقام‌ها ریخته باشند بر سرم و فقط باید دست به گزینش بزنم، نه. اما می‌شود از جایی شروع کرد دیگر. بعد دلم هوای رویای کودکی‌ام را می‌کند؛ این‌که در چهار-پنج سالگی گفتم می‌خواهم نقاش شوم و در خانه تابلوهایم را بکشم تا بچه‌هایم مجبور نشوند بروند مهد! (پاسخ شگفتی‌سازی بود آن روزها) بعدتر یاد آرزوی این چندسال اخیر می‌افتم؛ این‌که کتاب شعرم را چاپ کنم و تصویرسازی‌اش هم مال خودم باشد. و فراموش نکنیم رویای تناسب اندام را که به گمانم من از 10 سالگی می‌خواستم شبیه فلان مدل و ورزشکار باشم. همین شاخه به شاخه پریدن‌هاست که کلافه‌ام کرده. نمی‌دانم ارجحیت کدام یک برایم بیشتر است و رسیدن به کدام خواسته‌ام مرا شادتر می‌کند. معضل بدی‌ست این بلاتکلیفی. حالا امروز مطلبی خواندم که کمی امیدبخش بود. یعنی یک وقت‌هایی آدم فکر می‌کند همه می‌دانند از زندگی چه می‌خواهند و این فقط اوست که گیر افتاده توی باتلاق! اما نتیجه‌ی این تحقیق می‌گوید این بحران بیست و چندساله‌ها آنقدر عمیق بوده که برایش تیم پژوهشی راه انداخته‌اند و همین که توی این جزیره‌ی سرگردانی تنها نیستی، یعنی امید. بحران در بیست و چند سالگی  را از مجله‌ی مرد روز.

۹۴/۰۹/۲۵ | ۱۲:۳۴
آدرینا
یکی از موهبت‌های داشتن کسی که از صمیم قلب دوستش داری این است که خوشحالی او می‌شود خوشحالی خود تو و این شعفی بی‌نظیر است. حس خوبِ خبری خوش، انگیزه می‌دهدت :) 2سال بعدنوشت:[احتمالن مربوط به عصری‌ست که ژون تماس گرفت و خواست همدیگر را ببینیم، و بر بلندای جاده، مشرف بر دریاچه، گپ می‌زدیم]

۹۴/۰۹/۲۴ | ۱۹:۵۴
آدرینا
وقتی نوشته‌های پیشینم را می‌خوانم باورم می‌شود که عاشق بوده‌ام! و مبهوت می‌مانم از نقشی که آنقدر خوب بلدش شده بودم. حسی که برای نوشتن داشتم و شوقی برای واژه‌چینی‌هایم... کجا رفتند آن روزهای خوبِ سرودن؟ آرایه‌هایم چه شدند که این‌چنین گرفتارِ نگفتنم؟ آخ... آخ که وقتی یاد کج‌فهمی‌هایمان می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد :) من از که می‌گفتم و دیگران به چه‌ها که نمی‌اندیشیدند. همین شد که باورِ منطقمان فرو ریخت. غرق احساس بودیم و یادمان رفته بود که ادبیات، افسونی از مبالغه و کنایه هاست...!

۹۴/۰۹/۲۳ | ۱۶:۳۹
آدرینا
دروغ گفتن و تهمت زدن به دیگران و پشت سر آدم‌ها حرف زدن کار نکوهیده‌ای‌ست. و دقیقا چند درصد از ما مبراییم از این کار‌ها؟ خیلی خیلی کم، نه؟! امروزه چقدر می‌شود به حرف‌ها اعتماد کرد؟ چقدر می‌شود روی آدم‌ها حساب کرد و قبولشان داشت؟ می‌خواهم از دورو بازی کردن‌هایمان بگویم. از نفع من در آن است؟ باشد و اگر سودی درش نیست، خیر. می‌خواهم از بدقولی‌هایمان بگویم. از گله و شکایت‌هایمان که فقط انگشت اتهام را به سوی دیگران نشانه می‌برد و فراموشمان می‌شود که دیگران هم از بدرفتاری‌های ما حق اعتراض دارند و چرا کاری که بد است را خود مرتکب می‌شویم؟ شعارگونه، آرمانی، اصلا بگوییم فانتزی! حرف من این است که اگر انسانیت داشته باشیم دیگر مهم نیست دین و مذهب و عرف جامعه‌مان چیست. دروغ همیشه و همه‌جا مذمت می‌شود. بدگویی‌ها و بداخلاقی‌ها همه‌جای دنیا مورد انتقاد قرار می‌گیرد. حسادت و خشم و تزویر، برای همه ناخوشایند است. پس چرا عالِمِ بی‌عمل شده‌ایم؟ چرا می‌دانیم و انکار می‌کنیم؟ چرا قبل از قضاوت دیگران و محکمه برپا کردن‌هایمان، پیش از هر چیز خودمان را داوری نمی‌کنیم؟ مگر جز این است که دستی که به سوی دیگری نشانه می‌رود سه انگشتش رو به خودی دارد؟ انصافمان کجاست...؟

۹۴/۰۹/۲۱ | ۱۸:۳۹
آدرینا
خیلی از اتفاقاتی که نمی‌تونیم توی واقعیت رقمشون بزنیم، توی خواب‌هامون رخ می‌دن. حرفایی که هیچ‌وقت نتونستیم به زبون بیاریم، جاهایی که نتونستیم بریم، آدمایی که باهاشون قرابت و آشنایی نداشتیم اما لحظه‌های شیرین یا تلخی رو توی خواب‌هامون باهاشون گذروندیم... همه‌ی اینا به اضافه‌ی میزان باورِ ما به خواب و رویا دیدن، تعبیرش و صادقانه بودنِ این رویا‌ها، می‌تونه ما رو به یه تصویر از گذشته یا آینده‌مون برسونه. زندگیِ دیگه‌ای که می‌تونستیم داشته باشیم اگر که فلان روز، فلان انتخاب رو می‌کردیم. قشنگ نیست؟! اینکه این فرصت به ما داده شده تا آرزوهامون رو توی خواب ببینیم و مزه‌ی شیرینشون رو بچشیم؟ اینکه بهمون اخطار داده بشه که هی، بچه... مراقب باش، حواست جمع باشه که ترس و درد و جنگ، می‌تونه چقدر وحشتناک باشه؟

۹۴/۰۹/۲۰ | ۱۰:۰۵
آدرینا
سخته جلوی تکرار شدنِ خودت رو بگیری، و سخت‌تر از اون؛ خودت باشی و تکراری نشی...! کلی حرف دارم اما، بیشتر از همیشه معتقدم: ذهن‌های وراج، دهان‌های بسته‌ای دارند...!

۹۴/۰۹/۱۶ | ۱۹:۱۴
آدرینا
تقویم را کوک می‌کنم! و سه‌شنبه‌ای از فردا‌ها لبخند می‌زند :)  روزی به وقتِ ۸ صبح؛ با چمدانی در دست، راهی می‌شوم... مرا به انتظار باش، راهِ من.

۹۴/۰۹/۱۶ | ۱۳:۴۲
آدرینا
سخن؛ التیامِ بغض‌های فرو خورده‌ست. و مرا به گفتار، عادت... +ذهن‌های وراج، دهان‌های بسته‌ای دارند...!

۹۴/۰۹/۱۵ | ۰۹:۳۶
آدرینا
حرف‌هایم به خوردِ هم رفتند، بوی تلخ سکوت می‌آید. واژه‌هایی که نیم‌سوز و جامانده، کاری از دستِ من باید... کاری از دست من باید، بربیاید دوباره این بارم. یک غزل یا ترانه‌ای بی‌وزن... قافیه‌ای ردیف شود کافی‌ست. روزهای سردِ بعد از این؛ بی‌سرودن، همیشه بارانی‌ست!

۹۴/۰۹/۱۳ | ۱۱:۱۸
آدرینا
اولین دیالوگ من که قراره یه روز تو یه فیلم تاثیرگذار گفته بشه...! "مُرده رو هم قبلِ دفن کردن غسلش می‌دن، چه برسه به..."

+ شروع بیان
۹۴/۰۹/۱۲ | ۰۹:۳۹
آدرینا