سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

به خیالم بود راه را یکبار پیمودن. من نشانی بر درخت نیاویختم، که بازگشتم را چاره کنم. گم می‌شوم، رفتن را بلد نیستم. +بعد نوشت: برگرد. به برگشتن، از فاصله دورم کن. "ایرج جنتی عطایی - خیال خام"

۹۲/۱۱/۱۴ | ۲۱:۲۸
آدرینا
اگه بخوای به امید بقیه بشینی، لحظه‌هات کدر می‌شن. نه اینکه این دیگران باعث غم باشن و اندوه، نه. ولی اگه فکرت این باشه که حتما باید چند نفر دورت باشن تا بشه شاد بود، تا بشه خوش گذروند، کاملا در اشتباهی! گاهی تنها کسی که برات می‌مونه خودتی و خودت. پس دست دلتو بگیر و بزن بیرون که اگه بمونی، می‌پوسی. من و خودم امروز دوتایی رفتیم دَدَر :) تازشم کلی با صدای بلند آهنگ خوندیم، کلی به اتفاقا بلندبلند خندیدم و کلی خوش گذروندیم. شمام امتحان کنین :) گاهی تنها به خیابون و شهر زدن، خیلی بیشتر از اِکیب بودن می‌چسبه ;)

۹۲/۱۱/۱۱ | ۲۰:۱۳
آدرینا
پلک‌هایم را بر هم می‌گذارم؛ من، نمی‌بینم. نگاهم خسته از نگاه‌های سرد است. گوش‌هایم را محکم می‌گیرم؛ من، نمی‌شنوم. حرف‌ها زیادی تلخ است، و لب‌هایم را به هم می‌دوزم، من. لهجه‌ی واژه‌هایم درد است. +در مورد عنوان: به نظرم برای نسلی که جز در سکوت نوشتن و در بی‌نامی خوانده شدن راهی برای تسکینشان نیست، احساس‌ها خیلی درونی‌تر و خودی‌تر باشن..."مدفون‌شده در خویش"

۹۲/۱۱/۰۹ | ۲۰:۳۷
آدرینا
دوست داشتنت کال نیست؛ عشق نوبرانه‌ی من است...

۹۲/۱۱/۰۵ | ۱۱:۱۴
آدرینا
لَنگ است؛ پای دنیایم...

۹۲/۱۱/۰۱ | ۲۰:۱۵
آدرینا
گلدانت را زیادی آب دهی، ریشه‌اش می‌پوسد. بیش از نیاز آفتاب سهمش کنی، می‌سوزد. و قصاوت نیست اگر گاهی هرس کنی شاخسارش؛ که خم نشود، نشکند، نمیرد. دیده‌اید آدم‌هایی را که می‌گویند دستانی سبز دارند؟ هرچه بکارند، می‌روید. شاید دوست داشتن آدم را باغبان نکند! شاید برای دوست داشتن باید که باغبان باشی، که نگهداری از گل را بلد باشی و بعد ذکر عاشقی گویی...

۹۲/۱۱/۰۱ | ۰۰:۵۵
آدرینا
از یک روز بهاری به بعد، که هنوز طعمش دهانم را تلخ می‌کند، حالم بد می‌شود از بیدار شدن با صدای زنگ تلفن. حس بدی دارد، آنقدر که حتی حظِّ یک روز برفی را هم زهرم کند. خواب بودم؛ زنگ زدی و گِله کردی، انگار توی خواب هم غُدبازی درآورده بودم! شب بود و به هوای خانه‌ی قدیمی چند سال پیش، چراغ کوچه روشن... و تو، گفته بودی پشت در مرا خواهی دید. هول کرده بودم و چرایش، سوال بیداری‌هایم شده‌ست! می‌دانستم پشت سرم، رو به تیر چراغ‌برق ایستاده‌ای. برگشتم که ببینمت، از خواب پریدم. قلبم تند می‌زد و آن حس بدی که انگار زنگ تلفنی بیدارم کرده است، آزارم می‌داد. انگار بعد از 13 سال و اَندی، باز کسی را از من گرفتند. [و چه نحوستی دارد این 3، وقتی یکانِ ده می‌شود] راستش را بخواهی حسرت خوردم از ندیدنت، که ندانستم حتی نامت چه بود! حسرت خوردم که اگر باز به خوابم آیی، دیگر تو را نخواهم شناخت. می‌خواستم به خواب‌زنم بیداری‌ام را، شاید که سر رِسی. صدای کوک ساعت بلند شد؛ انگار کسی زنگ می‌زد...

۹۲/۱۰/۲۷ | ۰۳:۴۴
آدرینا
یادمان نرفته هنوز که زمین خوردن، درد دارد. زخم که می‌خوری، می‌سوزد. بهانه‌مان برای ترسیدن همین است، نه؟ برای همین درد گرفتن‌هاست که خمیده‌ایم؟ قامت راست کردن ترس دارد یا خاک‌آلوده باختن...؟ پایت که سُرید، نترس! زمین خوردن باک نیست، افتاده ماندن، باید هراست شود.

۹۲/۱۰/۲۵ | ۱۴:۵۸
آدرینا
گاهی باید احساست را بغل بگیری و راهیِ سفر شوی...

۹۲/۱۰/۲۴ | ۲۳:۱۶
آدرینا
عشق؛ به رنگی بودن دنیا نیست. از سیاهی به زیبایی رسیدن، عاشقی‌ست. +ادامه‌ی مطلب: تیتر یه پست بود، "به دنبال عشق نروید، بگذارید عشق شما را پیدا کند" حرف درستیه به نظرم. بعد از اینکه خوندمش یادم اومد قبلن متنی نوشته بودم (نظر برای یه دوست) "عشق مثل شاپرکی‌ست. هوای به دام انداختنش را داشته باشی، می‌پرد. آرام که باشی، بر شانه‌ات می‌نشیند" +فکر می‌کنم آدم هر چقدر حریص به دست آوردن چیزی باشه، بیشتر ازش دور می‌شه. البته در همه‌ی موارد اینطور نیست. اما دوست داشتن و عشق، یک‌جور بازی جاذبه و دافعه‌ست. 

۹۲/۱۰/۲۱ | ۱۲:۵۳
آدرینا