سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

دوست داشتنت بلوری‌ست، و ماه، تلنگری شبانه. +ادامه‌ی مطلب: تو از میانه‌ی فردا طلوع کرده‌ای! و چه زیرکانه، زیر پوست خورشیدِ امروز دویده‌ای.

۹۲/۰۹/۲۱ | ۲۲:۵۹
آدرینا
دوست داشتن حس خوبی‌ست. دوست داشته شدن، خوب‌تر. و شاید سخت‌ترین حسی که می‎شود داشت! فهمیدنش سخت است، قبولش سخت‌تر. گاهی آدم انکار می‌کند، زیر بار دوست داشتن نمی‎رود و آنقدر بر سر کشمکش‌های دلش می‌ماند تا آخر یادش می‌رود که اولین‌بار، اولین لحظه، همان اولین خاطره، حسش چه بوده‌ست. همین است که گاهی می‌گویم عشق را حساب کردن، خطاست و همین من، حرف‌هایم را دور می‌زنم، کج می‌روم، دور می‌شوم، نمی‌رسم. و حس خوب دوست داشتنم را پشت گمان‌های نابلدانه گم می‌کنم.

۹۲/۰۹/۱۷ | ۲۳:۵۵
آدرینا
پریروز برای آدم برفیِ تراس روبرویی دست تکان دادم، سلام داد. دیروز فقط شال سیاهش را گوشه‌ی نرده‌ها خیس و آفتاب‌خورده دیدم. و امروز، آدم‌های پشت تلویزیون خانه‌مان، برفکی بودند!

۹۲/۰۹/۱۷ | ۲۲:۴۲
آدرینا
وسواس که به خرج می‌دهی همه‌چیز وسوسه‌ی خراب شدن می‌گیرد. خیالت نباشد که دنیا چه رنگی‌ست، اما، فواره‌ها رقص می‌گیرند و قناری سرمست می‌خواند. زندگی رسمش به بی‌خیالی‌ست، که گذر کنی. صرف مکرر "چه می‌شود" ها، واکنش عکس می‌دهد و خروش زندگی را به مردابی گل‌آلوده، بدل می‌نماید.

۹۲/۰۹/۰۹ | ۲۱:۲۳
آدرینا
من؛ شاید همان عابر کوچه‌گردم، که رد پایم را برف، می‌پوشاند هر شب... و یا همسایه‌ای پشت پنجره، که ماه را به حرف گرفته است... کسی چه می‌داند؟ شاید عبور من، از نزدیکی خود را، به واژه‌ای که سر رفته از دستانم، آشنا یابی. 

۹۲/۰۹/۰۶ | ۲۲:۴۳
آدرینا
به یاد دفترایی که خودشونم خاطره شدن و من دلم تنگه برای دوباره مخاطب گرفتنشون... +سینوس‌های ذهنی‌ام آرام گرفته‌اند و من چقدر دوست‌دارِ این سکوتم و دلتنگ هیاهوی واژه‌ها... +ادامه‌ی مطلب: روز خوبی بود. یه روز آفتابی احساسی، پر از برون‌ریزی و چقدر خوبه که هنوز هم می‌شه عادت‌های قدیمی رو داشت. می‌شه خاطره ساخت و بعد به یاد همه‌ی اون لحظه‌ها، چند خطی رو برای خاطرات، به یادگار گذاشت :)

۹۲/۰۹/۰۵ | ۱۴:۱۶
آدرینا
سقوط را واهمه داشت و هیچ‌گاه پرواز را تجربه نکرد... بر ستیغ کوه، حسرت بوسیدن ابر و پرسه بر مرغزار را می‌چشید... و می‌ترسید؛ درد داشت زمین خوردن... نسیمی وزیدن گرفت، راه رفت؛ گام به گام، دوید؛ فارغ از تشویش، و مرز آسمان و زمین را بی‌خیال پرید... گشود بال‌هایش؟ یا که ترس، حقیقتِ پرواز شد؟ . . . دستانم را گشوده‌ام. آسمان! به آغوش می‌کشی‌ام...؟

۹۲/۰۸/۱۴ | ۰۲:۲۶
آدرینا
گاهی چتر را باید دست باران داد، روی سر خودش بگیرد و ما، جایش بباریم... "رضا کاظمی - خیال خام"  +چه سودی‌ست سقفی را که دلگیرت کند؟ خواه بام خانه‌ات، خواه چتری سیاه. آسمان آنقدر بی‌کرانه هست که دلتنگی‌های آدم را آغوش باشد. پس بی‌پروایی نیست گاهی چتر را دست باران دادن و زیر نگاه‌های خیره‌ی شهر، سیر باریدن... "سینوس ذهنی"

۹۲/۰۸/۱۲ | ۱۲:۳۳
آدرینا
روحِ من خَش‌گرفته از پاییزی‌ست که زیرِ پا خرد شدنِ برگ‌هایش، تسلای عابران شده است...

۹۲/۰۸/۱۰ | ۲۱:۳۴
آدرینا
آدم‌ها بوی غریبگی دادند وقتی حرف‌هاشان از پشت عینک‌های دودی به گوش رسید! نگاهی که قایم است، رنگ دوستی نمی‌دهد و باور کلام، به هزار آیه و تعبیر میسر نیست. مثل دستی که بی‌واسطه دست می‌دهد، گرم و صمیمی و محکم. نگاه هم، بی‌پیرایه خوشایندتر است. این بار سلامت را بی‌پرده آغاز کن. حقیقت، زیباتر از نقابی‌ست که گزاف، بهایش داده‌ای... +ادامه‌ی مطلب: ادعایی نیست، اما حرف‌هایی که اینجا گفته می‌شه، چه در قالب پست و چه در قالب پاسخی که من به دوستام می‌دم، دلانه‌های منه. اگه دوسش داشتی و واست خوشایند بوده کپی کن، اشکال نداره ولی انصاف داشته باش و به اسم خودت جا نزن. بدترش اینه که توی لینکای من بودی و هر از گاهی سر می‌زنم بهت، و از جانب تویی که یه روز، مخاطب بودی و خواننده‌ی وب من، خیلی دل‌آزاره دیدن این حرکت... یکم به هم احترام بذاریم بد نیست. همه‌ی نویسنده‌های وبلاگی، می‌نویسن که خونده بشن که اگه خوشایند بوده قلمشون، منتشر بشه ولی به نام خودشون، با ذکر منبع یا حداقل حداقلش بی‌نام و نشون نه اینکه تاریخ بزنی زیرش و اسمتو حک کنی تنگش... نمی‌دونم شاید عادی باشه این کارا، شاید اصن اهمیتی نداشته باشه ولی اینبار واقعن واسم گرون تموم شد چون برای چندمین باره که از طرف این شخص این کار داره تکرار می‌شه، اون هم متن‌هایی که برام طور دیگه‌ای دوس داشتنیه... حتما به خودش هم خواهم گفت ولی عمومی هم نوشتم تا بگم برای منی که کمترینم چقدر حس بدی ایجاد کرد چه برسه به قَدَرهای نویسندگی. توی هر حرفه‌ای ناخوشاینده این کار. یکم مراعات کنیم... ;)

۹۲/۰۸/۰۹ | ۱۱:۴۱
آدرینا