بهتر از این نمیشود...! اینکه یک نفر سلیقه و معیارهای انتخابتان را بلد شده، انتظارتان را کوتاه کند و دقیقا چیزی که میخواستید را تحویلتان دهد. حس خوبیست، خیلی خوب ^_^ یک تشکر طلبش :)
میخواستم دلانههای پیشینم را به مرور پست کنم برای وبلاگ. اما دیدم حالا که از شروع دوباره گفتهام، هیچ تناسبی نیست میان حال این روزها و اندوهناکی آن نوشتهها. حس و حالش هم بهکنار، گذشته را یکجایی باید جاگذاشت دیگر. به دوش کشیدن تمام دیروزهایی که رفتهست، کار قشنگی نیست. حال را دریابیم :) عنوان: مصرعی از حافظِ جان
خیلیهامان منتظر یک روز خاص هستیم. یک اولین روز ِ ناب؛ اولین روز سال، ماه یا هفته. حالا این روز، به یُمن کریسمس مسیحیان عزیز فراهم شدهست. شنبه؛ اولین روز هفته از سال جدید میلادی. برای شروعی دوباره مهیا شدهاید؟ پس "لِتس گُو!"
دل آدمها چیزهای زیادی برای مطالبه دارد. قرار هم نیست هرجا حرف دل آمد به میان گمان کنیم حتما قضیه احساسیست. دل یکجورهایی نماد روح است، دریچهای به ذات و سرشت آدمی. خیلی از ماها دلمان میخواهد آدمهای قویای باشیم و از ایدهها و افکارمان دفاع کنیم. این شخصیت دلخواه ماست و کیست که بگوید غیرمنطقیست؟ حرف سر شجاعت است. حرف سر جامهی عمل پوشاندن به خواستههاست. ذهنیت را عینیت بخشیدن، بالفعل کردن بالقوهها... میبینید؟ ما آدمها آنقدر در تمنای دلخواستههامان هستیم که دنیایی از تعابیر و اصطلاحات ساختهایم ازش. و مشکل دقیقا همینجاست که حرفهامان پخته و خوش الحان است اما کُمِیت اجرایی کردن و محقق ساختن دلانههامان لنگ میزند. ایدهی این پست از کتاب زنانی که با گرگها میدوند، آب میخورد :)
آدم باید به یک جامعهی پویا تعلق داشته باشد. جامعهی دانشگاهی، جامعهی هنری، جامعهی درآمدزایی... جامعهی فارغالتحصیلی؛ یک جامعهی راکد است. انگار به فصلِ بیبرگی رسیده باشی...! وقتهایی که بین جمعیتِ همیشه عجول خیابانها قدم میزنم، همهاش خیال میکنم به هیچ دسته و گروهی تعلق ندارم دیگر. دیگر دلهرهی پروژههایم را ندارم، خستگی از صبح تا شب سر کلاس بودن را. حتی گاهی دلم برای حرص خوردن از دست استادها و بیبرنامگی گروهمان نیز تنگ میشود! اینجور وقتهاست که با خودم میگویم باید به روزهای خوش زندگی برگردم، و تند تند برنامهی درسی میچینم برای خودم که باز هم عضوی از جامعهی دانشگاهی شوم. اما میدانی دل جان؟! خستهام.
اغلب به این پروسهی لیست کردن خواستهها و اهداف خندیدهام! چون نمیتوانستم طبق برنامهام پیش بروم فکر میکردم کار بیهودهایست و مشکل از من که نه از روش پیشنهادیست. اما طبق آنچه از دیروز تا به الان دیده و خواندهام یکجورهایی رأیم برگشت. نوشتنِ خواستههایتان از زندگی کمک میکند تا افکارتان شکل بگیرد، انگار تا قبل از آن همه چیز پشت یک مِه پنهان شده باشد؛ با نوشتن و جدی گرفتن قضیه، موضعتان معلوم میشود. خیلی چیزها را کنار میگذارید و خیلی چیزهای بهتر را جایگزین میکنید. بینش بهتری نسبت به خودتان پیدا میکنید و این اتفاق خوبیست. بسیار معتقدم باید زمانِ هر چیزی فرابرسد. به یاد آوردن راهکارهای درست در موقعیت درست و بههنگام. مثل این است که جدول ضرب را در 9 سالگی به سختی یاد بگیری و در 11 سالگی فکر کنی آن همه خون دل خوردن برای 9*8؟! بیخیال، سادهتر از این هم مگر میشود؟ شاید گمان کنید عنوان به محتوا خیلی نمیآید اما توی سینوسهای ذهنی من که خوش نشستهست :)
وقتی رابطهای تمام میشود یا حتی به جای تمام شدن به گند کشیده میشود؛ هر وقت خواستید با بیاحترامی یا با نیش و دشنه حرف بزنید، یادتان بیفتد که با کسی که زمانی دوستش داشتهاید یا با کسی که حتی فقط زمانی وقتتان را با او گذرانیدهاید طرف هستید. هرچه کنید مستقیما دارید با شخصیت خودتان میکنید! ثبات داشتن، حتی و حداقل و فقط و فقط در ادبیات و لحن و گفتار، چیز خوبیست...! مهدیه لطیفی
این نوشته را امروز خواندم و حس کردم چقدر میتوانم دوستش داشته باشم. درست است که آدمها با گذشت زمان تغییر میکنند و عوض میشوند اما فکر میکنم همیشه نشانههایی برای شناخت وجود دارد و خیلی وقتها ما به عمد نادیده میگیریمشان. آن وقت یک روز که دیگر طاقتمان طاق میشود چشمانمان را باز میکنیم و طرف مقابل را تمام و کمال، با عیب و نقصهایش میبینیم و دلزده میشویم. چه خوب است که اینجور وقتها برای انتخابهایمان و ارزشهای گذشتهمان احترام قائل شویم. گرچه خیلی سخت میشود قضیه وقتی طرفتان آدم بیمنطق و حرفنادانیست، اما شما به خودتان احترام بگذارید. این از همه چیز واجبتر است.
شنیدهاید کسی بگوید دوست دارم بچهدار شوم و هرآنچه از من دریغ شدهست را به پای فرزندم بریزم؟ و خیلی جملههای مشابه ازین دست که برای بچهام چهها که نمیکنم، همان کارهایی که برای من نکردند و ... تا چند وقت پیش من هم گاهی فکر میکردم حتما یادم بماند دختر/پسرم را فلان جور بار بیاورم! اما از یک جایی به بعد ترسیدم ازین فکرها. انگار که ما فقط برای عقدهگشایی و رفع کمبودهای خودمان میخواهیم بچهدار شویم. ترسیدم از روزی که هیچکس فرزندش را به خاطر ذات وجودی خودش نخواهد، بلکه برای چیزی که میخواهد از وی بسازد دوستش داشته باشد. انگار یک جورهایی بچههای ما قرار است مدل اصلاح شدهی ما باشند، ورژن بینقصتر، نمونهی برتر...! ترسناک است. از کجا معلوم که ما هم حاصل همین تفکر نباشیم؟! و سوال مهمتر، چند نفر از ما از زندگی و خط سیری که داریم راضی هستیم؟ که این طور برای نسل آیندهمان هم برنامه میچینیم؟
وقتی میتوانید نسبت به رفتار و کرداری حس بدی داشته باشید که کاملا آن خصیصه را بشناسید، و گفتهها حاکی از آن است که بر فرض مثال اگر شما از آدم خسیس بدتان میآید به این خاطر است که در وجود خودتان خساست را شناختهاید و حال به بازتاب درونی خودتان واکنش نشان میدهید! خب گاهی میشود به این نظریه استناد کرد و گاهی هم واقعا مشمولیت ندارد.
نمیخواهم کسی را به قضاوت بنشینم، ضمیر حرفهایم خودِ من است. منی که از بیمسئولیتی و راحتطلبی دیگران شاکیام و از بیخیالیهاشان... اگر مبنا را حرفهای چند سطر پیش بگذاریم یعنی من در درون خودم رسیدهام به همین خصایص که صادقانه بگویم تا حدی بلی، رسیدهام! اما چطور میشود که تحمل خود آسانتر است از دیگرانِ ماننده؟ روشنتر بگویم چطور به راحتی خودمان را تبرئه میکنیم اما طناب دارمان محکم گره خوردهست به گردن دیگری؟ گاهی از خودم میپرسم یعنی من هم اینقدر حرص دیگران را در میآورم؟! یا چشم و ابروی من سیاهتر است این وسط؟!