آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی
چه بلایی دارد به سرم می‌آید؟ مثل آدمی که بهش الهام شده دارد می‌میرد و خودش را مهیا می‌کند برای گذار ازین دنیا، می‌دانم که اتفاقی در راه است. به من الهام شده... تک‌تکِ سلول‌هایم به این خودآگاهی مبعوث شده‌اند انگار. و من نمی‌دانم تحولی که دارم دچارش می‌شوم فرو برنده است یا که سر برآرنده! نمودار سینوس‌های زندگیم رو به اوج می‌روند یا راهِ دره‎ای عمیق را پیش رو دارند؟ چرا مکرر به گوشم می‌خورد این حرف "آدم‌های عاشق، آرام حرف می‌زنند"

۹۳/۰۹/۲۸ | ۱۵:۳۲
آدرینا
پُر از نفرت می‌شوم و این وقت‌ها چقدر می‌ترسم از خودم! و مدام سوال می‌کنم از دخترکِ کز کرده‌ی لب برچیده، که از کِی این همه بدت آمد از همه؟ که چطور شد که متضاد دوست داشتن را بلد شدی و چِندِشت شد از دنیای آدم‌ها؟ می‌توانم ساعت‌ها جلوی آینه بایستم و فکر کنم به تاریخِ اولین بد آمدن. و بعد زُل بزنم توی چشم‌های قهوه‌ایِ دخترِ توی آینه و بلند بگویم: ازت متنفرم. و تمام تشدیدهای دنیا را با هجایی بلند، ادا کنم.

۹۳/۰۹/۲۸ | ۱۴:۲۹
آدرینا
همه‌ی درخت‌ها را زن آفریدند! موهایشان را رنگ می‌کنند. درخت‌ها را می‌گویم. مثلا اول پاییز طلایی مُد می‌شود. بعد کم‌کم دلشان را می‌زند، نارنجی‌اش می‌کنند. یا حتی قرمز. خودم دیدم که درخت‌های خیابانِ بغلی، نصف‌شب‌ها موهای همدیگر را رنگ می‌گذارند. پیشبند هم نمی‌بندند، صبح‌ها می‌شود تارهای رنگیِ افتاده بر کف خیابان را دید. چندتایی‌شان اما حوصله ندارند، می‌گویند این کارها برای دلِ جوان‌ترهاست. از اینکه موهایشان بریزد ناراحت نمی‌شوند و کلی هم ذوق دارند انگار. که وقتی باران می‌بارد راحت‌تر شسته می‌شوند و آبی هم زیر پوستشان می‌رود. امروز فهمیدم درخت‌ها موقع بوسیدن پاییز برای خداحافظی، موهایشان را با نمره 10 می‌زنند. این یک رسم است و خب همه‌مان می‌دانیم که همیشه یک عده‌ای دلشان نمی‌خواهد پیرو رسم و رسوم باشند و راه خودشان را دارند برای هر چیز، مثل سرو یا بیدِ جوانی که می‌شناسمش. من فکر می‌کنم رسم خوبی باشد ولی. می‌دانید، آدم وقتی دلتنگِ رفتنِ کسی باشد، باید برود موهایش را کوتاه کند. موهای یک زن، ارتباط مستقیمی با حالِ روحی‌اش دارد، وقت‌هایی که خسته می‌شود یا دلش می‌گیرد، موهایش هم افسرده می‌شوند و درد می‌گیرند و یکی از خوب‌ترین راه‌ها برای خندیدن دوباره‌ی موهایش این است که زودی برود و موهایش را یک مدلی که دوست دارد کوتاه کند. مثلا به خانومِ آرایشگر بگوید می‌خواهم حجم موهایم کمتر شود و خرد شود تکه‌هایش، بعد که آرایشگر پرسید چقدر کوتاه‌تر؟ بگویی اینقدر، و فاصله‌ی انگشت اشاره تا شستت را نشانش دهی.

۹۳/۰۹/۲۶ | ۱۹:۳۳
آدرینا
یه زن واقعی؛ از عهده‌ی تموم کارای خودش برمی‌آد، اما یه جنتلمن این اجازه رو بهش نمی‌ده.

۹۳/۰۹/۲۶ | ۱۵:۰۳
آدرینا
اندوه، شعر نیست! اندوه؛ آدمی‌ست، که شعر می‌گوید... "علیرضا روشن - خیال خام"

۹۳/۰۹/۲۵ | ۲۲:۱۳
آدرینا
خانه‌ی قدیمی‌مان بود. مثل همان وقت‌ها من روی تخت خوابیده بودم و الف پایین، روی زمین بود. هندزفری داشتم و آهنگ گوش می‌کردم، کلی هم پتو روی صندلیِ پشت میز تلنبار شده بود. الف بیدار شد و گفت با این پتو خوابم نمی‌بَرَد، آن ملافه سفیده را بکش رویم. بلند شدم و همین کار را کردم. صدای آهنگ آنقدر بلند شده بود و از هندزفری بیرون می‌زد که نگران شدم بابا و مامان را بیدار کند! پتو را روی الف کشیدم و دوباره سرِ جایم برگشتم. سرم را چرخاندم نگاهش کنم که یک سوسک چاقالو را کنار حاشیه‌ی پتو دیدم و بلند گفتم:الـــــــــف. سوسک به پرواز درآمد و من روی تخت مدام بالا و پایین می‌پریدم که یک دفعه آمد طرفم و افتاد توی یقه ی لباسم. و من مدام می‌گفتم وای، واای. چشم‌هایم را باز کردم و از خواب پریدم که همان لحظه عنکبوت بزرگی را دیدم که از پشت پرده بدو بدو داشت پایین می‌آمد و رفت سمت پنجره‌ی کناری که تخت الف زیرش است. ظرف چند صدم ثانیه این‌ها را دیدم و بعد، ترسیده رفتم توی هال تا دستمال کاغذی بردارم که بکشمش! منصرف شدم و دوباره دویدم توی اتاق و چراغ را روشن کردم. رفتم روی تخت الف و پنجره را نگاه می‌کردم تا پیدایش کنم که الف هم بیدار شد و با چندتا علامت سوال نگاهم می‌کرد. موهایم را زدم پشت گوشم و تندتند گفتم: ببین، اِممم نمی‌دونم واقعا دیدمش یا اینم خواب بود. ولی آخه توی خوابمم یه سوسک روی پتوت بود. بعد مسیر عنکبوت را بهش توضیح دادم و خودم دوباره با چشم دنبالش گشتم. نشست روی تخت و هنوز چشم‌هایش بسته بود. ابروی راستش را داده بود بالا تا پلک هایش را 2 میلی‌متر از هم فاصله دهد، سری خم کرد و گفت توهم زدی و دوباره خوابید. من اما ترسیده بودم و هنوز چشمم دنبال یک بندپایِ بزرگ و چندش‌ناک بود که بدود این طرف و آن طرف. کمی که گذشت یک دفعه الف هم بلند شد و راست نشست روی تختش. گوشه‌ی پتویش که از تخت پایین افتاده بود را تکاند و گلوله‌اش کرد روی پایش و مثل من مدام سرش را به چپ و راست می‌چرخاند تا مظنون را پیدا کند. از الف پرسیدم اصلا ساعت چند است و بعد گوشیم را نگاه کردم، 6:23 خب دیگر فرصتی برای خوابیدن ندارم چون برای 6:40 آلارم گوشی را تنظیم کرده بودم که به کلاسم برسم. خلاصه بعد از کلی پچ‌پچ کردن و زیر و رو کردن پرده و پنجره‌ها، و ناکام ماندن از کشتن عنکبوتِ پر ماجرا، چراغ را خاموش کردم و ایستادم وسط اتاق. الف دوباره دراز کشیده بود و به پنجره‌ی بالای تخت من نگاه می‌کرد. گفت همینجوری بود؟ تایید کردم. آخر می‌دانید، چراغ‌های محوطه همیشه روشن است و چون از بیرون نور می‌تابد، سایه‌ی هر چیزی که پشت پرده است را می‌توان دید. به همین خاطر هم عنکبوتِ پشتِ پرده رویت شد. در واقع سایه‌اش...

۹۳/۰۹/۲۵ | ۰۷:۲۲
آدرینا
حرفِ مَردُم به دَرَک! خب این ایدئولوژی قشنگی‌ست، اگر بشود قشنگ هم اجرایش کرد. منظورم یک درست و حسابیِ بی‌نقص است نه الکی پلکی. اما همین حرفِ دهان‌پُرکنی که خیلی‌ها خوب ادایش می‌کنند تا فقط دلت آرام بگیرد و تِزی هم داده باشند، بالفعل کردنش سخت است. یک عالمه هم هیهات دارد... یک جایی دیگر طاقت آدم طاق می‌شود و دلش می‌سوزد. از برداشت‌های غلط و قضاوت‌های غلط‌تر و دقیقا همین‌جاهاست که آدم گند می‌زند به خودش! شروع می‌کنی به توضیح دادن، تفسیر کردن خودت، فکرهایت، منطق‌ات و... اما، یک امای بزرگ می‌ماند این وسط. کسی که بر مسند قضاوت لمیده است و هر طور که عشقش بکشد تو را برانداز می‌کند، منطق سرش نمی‌شود و برای هر حرف و دلیلی هزار سفسطه‌بافی دارد تا آخرش بگوید چی؟ "اینه که من می‌گم" جاست و تمام. اینجاست که یاد نوشته‌ای از خودم می‌افتم که موخره‌اش می‌گفت: آدم که خودش را شرح نمی‌دهد...

۹۳/۰۹/۲۳ | ۱۳:۴۲
آدرینا
اینقدری که عادت کرده‌ایم همه‌چیز را دسته‌بندی کنیم و ستاره و ضربدر بنشانیم تنگشان، به بدترین سوالی که می‌شود از یک عدد آدمِ گرفته و دلتنگ پرسید رسیده‌ام. "چه خبر؟" زجر بزرگی‌ست وقتی نمی‌توانی مثل جودی اَبوت موهایت را از دو طرف بکشی و صدایت را بی‌اندازی روی سرت و اخبار دلت را هوار کنی، عوضش مجبوری همان آدم لبخندروی آرامِ همیشه‌ساکت باشی و خیلی شیک و مردم‌پسند شانه‌ای بالا بی‌اندازی و بگویی هیچ. که خود به خود آدم گردنش هم به سویی کج می‌شود و قیافه‌اش بیشتر معصوم می‌شود مثلا. اما خب منی که از حال خودِ درونم خبر دارم و دست و پا زدن‌هایش را می‌بینم، می‌گویم: مفلوک!

۹۳/۰۹/۲۳ | ۰۰:۴۹
آدرینا
فردا شنبه است، یک روز جادویی! از آن‌هایی که هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها منتظرش بودم تا شروع کنم کارهایم را، که از شنبه دیگر همه‌چیز فرق خواهد کرد، که از این شنبه دیگر من بمیرم و تو بمیری نداریم! آدم که به خودش تنهایی قول می‌دهد خیالش راحت است که هر وقت خواستم می‌زنم زیر همه‌چیز و کسی هم بویی نمی‌برد و می‌شود همچنان لبخندِ فاتحانه‌ای به غیر تحویل داد. خب این‌بار می‌خواهم خودم را مقید کنم کمی، مثلن اینجا در حضور همه (اوف دستا شُله) بگویم که از فردا یا همان شنبه‌ی معروف خودمان می‌خواهم بچسبم به کارهایم، اصلا هم شوخی بردار نیست وگرنه باید قید این ترم را خیلی شیک بزنم و سماق بمکم! برنامه‌های جانبی هم که جای خود، بنده یا کاری را شروع نمی‌کنم و روزها و شب‌های متمادی پا روی پا می‌اندازم و حظ می‌کنم از فراغت به زور ایجاد کرده برای خودم (درست‌ترش همان بیخیالی طی کردن است از نوع شدید) یا اینکه یکهو خودم را غرق می‌کنم توی وظایفم و خفه می‌شوم آن زیر میرها. خلاصه که شاهد باشید... +بعد نوشت: اینکه همین حالایش هم فردا محسوب می‌شود و شنبه است را بخشاینده باشید، به حساب آغاز روز کاری بگذارید قول و قرارهایم را ;)

۹۳/۰۹/۲۲ | ۰۱:۴۱
آدرینا
فرقی نمی‌کند چندبار به خودت قول داده باشی و چند صدبار نوشته باشی برنامه‌هایت را. تو، خودِ خودت را می‌گویم‌ها! نمی‌توانی نوشتن را بیخیال شوی. حالا هرچقدر هم که سخت گذشته باشد و ریشه‌ی اعتمادت به آدم‌ها پوسیده باشد، گریز از نوشتن تسکین نیست، دردِ مضاعف است. چه کسی را می‌شود پیدا کرد که از داشتن یک اقیانوس ناخشنود شود؟ اینکه آدم جایی برای غرق کردنِ حرف‌های بیخِ گلو مانده‌اش داشته باشد بد است؟ 
واژه‌ها مثل جویبارانی آوازه‌خوان‌اند، حرف‌هایی را که از دلت سر می‌روند روانه‌ی اقیانوسِ نوشته‌ها می‌کنند بی‌آنکه بترسی از دست و پا زدن و زیر آب رفتن. این کلمه‌های قطار شده تو را به ساحل می‌رسانند. و بعد شگفت خواهی شد! مبهوت از خودِ سربرآورده‌ات. هر بار که دکمه‌های کیبوردت را لمس می‌کنی و سطری را می‌آفرینی، ذره‌ای از خودت را زاده‌ای انگار. متولد می‌شوی بارها و بارها و یک روز به بار می‌نشیند این حرف‌ها. شکوفه می‌دهی، سبز می‌شوی و قامتت را راست خواهی کرد از این زمین سرد و یخ‌بسته از ناامنی. به آفتاب سلامی دوباره خواهی داد...

۹۳/۰۹/۲۱ | ۱۴:۳۹
آدرینا