سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

یکی از برنامه‌هایم برای سال 95 این است که کتاب‌خوانی و مطالعه را نه یک تفنن، که یک الزام روزانه بدانم. در همین راستا می‌خواهم از شما تقاضا کنم 5 کتاب خوبی را که خوانده‌اید به من معرفی کنید. یک‌جورهایی شراکتی سودآور برای من خواهد بود؛ نام و نشان از شما، ورق زدن و حظ بردنش با من :دی

۹۴/۱۲/۱۹ | ۱۱:۳۴
آدرینا
اولین بار بود که این مَثَل را شنیدم و دوست‌تر داشتمش چون مامان آن را تعبیری از من و خودش می‌دانست. داشتیم از مردها حرف می‌زدیم که همیشه بهانه‌ای برای بیرون زدن از خانه پیدا می‌کنند و برنامه‌های تفریحی‌شان همیشه برجاست و ما دختران و مادرانی که خیلی‌هامان عادت کرده‌ایم به خانه نشینی. که زیادیم از این دست که اگر یک‌سال تمام هم کنج اتاقمان چنبره زنیم، هیچ هوای بیرون رفتن به سرمان نخواهد زد. 

*یک عده‌ای مثال آن آب روان‌اند که هیچ‌گاه از رفتن باز نمی‌مانند، و در این بین ما شده‌ایم سنگ‌های کف رودخانه که همیشه با هم و برجای می‌مانند.  
اصل این مَثَل را خطاب به میهمان می‌گویند، چرا که مهمان‌ها گرچه ساعت خوشی را با بودن‌هاشان برایتان رقم می‌زنند، اما رفتنی هستند. و در این بین فقط خانواده‌ست که کنار یکدیگر می‌مانند.

۹۴/۱۲/۱۸ | ۱۳:۵۸
آدرینا
دوست داشتنت؟ ممکن نیست... حالا می‌دانم پیش آمدن‌های تو را، به پای فرارهایم نوشته‌اند. سخت گذشت، تلخ گذشت، اصلا بگذار راحتت کنم؛ جان داده‌ام به پای این واژه‌ها. که دلم شکست و ننوشتم. که فریاد شدم و آه برآوردم. نیستی و مقدسات را شکر! اما فهمیده‌ام آموزگارِ بعد از اینم بوده‌ای و شاگرد دَرروِ کلاس بوده‌ام که باید می‌آموختی‌ام ساده‌بینی‌هایم را کنار بگذارم و مرد روزهای سختم باشم. مغرورم! و چقدر سختم است گفتن یک از تو ممنونم... آخر میدانی؟ سپاس گفتن به اویی که ویرانت کرده است درد دارد. اما تا نپذیرم تو را، باز قد علم می‌کنی و سبز می‌شوی بر سر روزهایم، که خدا نکند. پس ممنونم، این را بدان و دست‌کش از خیالاتم...

۹۴/۱۲/۱۸ | ۱۳:۰۱
آدرینا
نمی‌دانم چرا هوس این شعر به دلم افتاده‌ست، آن هم میان حال خوب این روزها... 

من و تو؛
غرق خنده بوده‌ایم انگار،
آدم ِ زیرِ پوستمان رنجور... 
ساکت و سرد و بی‌صدا شده‌ایم،
آدم ِ زیرِ پوستمان مغرور...  جمعه | بیست‌و‌هشتم آذر 93

۹۴/۱۲/۱۶ | ۱۲:۳۶
آدرینا
فصل سوم از کتاب نیمه‌ی تاریک وجود را یادتان هست؟ بگذارید کمکتان کنم، منظورم به این پاراگراف از کتاب است که می‌گوید: طبق قانون معنوی، طبیعت همیشه ما را به پذیرش تمامیت وجودمان سوق می‌دهد. همیشه آدم‌ها و چیزهایی را جذب می‌کنیم که آینه‌ی تمام نمای ابعاد سرکوب شده‌مان هستند.  
حالا یک کمی بیاییم جلوتر و برسیم به این مطلب از فصل دهم که میگوید: باید این را بدانید که برخی از خواسته‌های شما در ذهنتان ریشه دارند و نه در قلبتان. ذهنتان می‌خواهد شما را فریب بدهد که در داشته‌های قبلی‌تان چیزهای بهتر و جذاب‌تری وجود دارد. باید این خواسته‌های نفسانی و خودخواهانه را بشناسیم و آن‌ها را با خواسته‌های قلبی‌مان جایگزین نماییم.  
چند دقیقه قبل گوشه‌ای از دندان پُرشده‌ام شکست. خیلی ساده اتفاق افتاد، داشتم چای با انجیر می‌خوردم که حس کردم یکی از دانه‌های انجیر لای دندانم گیر کرده اما به شکل غریبی تیز بود! و خب کشف بزرگ این بود که دندانم شکسته است! خودم اتهام را به داغ بودن چای وارد کرده‌ام و دیگر کاری‌ست که شده اما مقصودم چیز دیگری‌ست.  
دندان مذکور عصب‌کشی شده و قائدتا هیچ حسی ندارد. اما به طور ذهنی دارم یک دردهای ریزی را حس می‌کنم. وقتی تمرکز می‌کنم روی دندانم واقعا هیچ حسی از درد ندارم اما تمام ذهنم درگیر این موضوع است که الان است که درد بگیرد و واویلا...  
حالا دارم فکر می‌کنم یعنی قانون طبیعت برای این‌که تضاد بین ذهنیت و عینیت را به من یاد دهد تا اینجا پیش آمده که دندانم را بشکند و من را یاد سطرهایی از کتاب دبی فورد بیاندازد؟ بعد فکر می‌کنم شاید این اتفاق، تعبیر خواب دیشبم باشد؛ که ماشینم رفت روی بمب و منفجر شد و بعد خودم را دیدم که رفته‌ام بالاسر کالبدِ در کما رفته‌ام... که اگر چنین باشد کمال تشکر را دارم از دست تقدیر که از آن همه انفجار و مرگ و میر، به گوشه دندانی رضایت داده است.

۹۴/۱۲/۱۲ | ۱۴:۴۳
آدرینا
این هوا، این هوای خوب لعنتی که بوی بهشت می‌دهد... سردی هوا به قدری نیست که دلت بخواهد زیپ کاپشنت را بیشتر بالا دهی و کلاه به سر بگذاری برای گرم ماندن، این هوا جان می‌دهد برای تن سپردن به مولکول‌های خوشحال و جیغ‌جیغویی که از سر و کول هم بالا می‌روند و افتان و خیزان میان موهایت می‌دوند.  
درخت‌ها هم دارند بیدار می‌شوند. انگار که همگی در صفوف مزون‌های معروف قامت برافراشته‌اند برای پُرُو جامه‌ی شکوفه‌وارشان. حتی امروز نهالی را دیدم که با شیطنت کنار مادرش ایستاده بود و سرک می‌کشید تا قبیله‌ی خیابان اردیبهشت را تماشا کند. با همان شور و شوقی هم که شاخه‌هایش را تکان تکان می‌داد گفت: یعنی من هم می‌توانم شکوفه داشته باشم؟ [زِمسان معادل کُردی واژه زمستان است :) ]

۹۴/۱۲/۱۰ | ۱۲:۲۶
آدرینا
باید ترسید...! روزی که جز تعریف گذشته و خاطرات، حرفی نباشد برای گفتن. روزی که لبخندها و تعمق‌ها خلاصه شود در "یادش بخیر..." باید ترسید از حال آدم‌هایی که مرده‌اند و هیچ نمی‌دانند از پایان خویشتن. که خیلی‌ها اسیر روزمرگی‌هاشان مانده‌اند و از یاد برده‌اند لذت پریدن و هیجان پرواز در خطر کردن است و دل‌کندن از عادت‌ها. یک وقت‌هایی باید از آسودگی دست کشید، باید سختی را به جان خرید و باور کرد که دیدن طلوع فرداها بیهوده نیست...

۹۴/۱۲/۰۴ | ۱۹:۰۴
آدرینا
همیشه با خودم گفته‌ام کاش سه‌ماه تابستان را پخش می‌کردند وسط سال. اصلا تعطیلی بیشتر هم نه، یک میانه‌روی پیشه کنند و آدم را اعتدال‌گرا بار بیاورند. سال تحصیلی را می‌گویم و شما تعمیمش دهید به خیلی چیزها... یک وقت‌هایی آنقدر وقت اضافه داری و کاری برای نکردن که روزگارت سیاه می‌شود با بی‌حوصلگی و بدخلقی، و یک وقت‌هایی آنقدر فشار درس و دانشگاه و پروژه و امتحان را متحمل می‌شوی که روزگارت سیاه می شود از خستگی و بدخلقی. حد وسطمان کجا خودش را قایم کرد که این‌طور گیرافتاده‌ایم میان افراط و تفریط‌ها؟! 
نمی‌دانم چرا امشب یادم افتاد و داغ دلم تازه شد از آن روزهای سخت و دیرگذر، که انصافا هرچه آدم سرش شلوغ‌تر باشد بیشتر طعم زندگی را می‌چشد و خوش می‌گذراند انگار! نه؟

۹۴/۱۲/۰۳ | ۱۹:۳۷
آدرینا
شورِ مردم، آدم را به وجد می‌آورد. خیلی وقت بود که خودم را این‌طور میان دیگران حس نکرده بودم و فراموشم شده بود اسفند یعنی چه. از حرف‌های پسربچه‌ای که داشت تبلیغات آژانس مسافرتی را می‌خواند و برای خانواده‌اش برنامه می‌پیچید دلم غنج رفت. آنقدر مردانه و محکم حرف می‌زد، گویی مسئولیت خانواده حقیقتا با اوست.  
میان بچه‌هایی که امروز دیدم یاد خودم افتادم. سه سالم که بود برای عید یک عروسک خریدم؛ پاندایی بزرگ هم‌قد و قواره‌ی خودم. هنوز یادم هست با چه ذوقی بغلش کرده بودم و با چه زحمتی گرفته بودمش تا نیافتد. حتی لبخندها و نگاه‌های خوشحال عابران را هم یادم هست، نگاه‌هایی که شاهد ذوق کودکانه‌ی یک پنگوئنِ پاندا به بغل بودند. آخر اینقدر برایم سنگین و بزرگ بود که مثل پنگوئن راه می‌رفتم...

۹۴/۱۲/۰۲ | ۱۷:۳۳
آدرینا
اولِ ماه و اولِ هفته؛ از آن شنبه‌های معروف است.

۹۴/۱۱/۳۰ | ۲۱:۰۳
آدرینا