دوران دبیرستان همهاش فکر میکردم دانشگاه چقدر قرار است خوش بگذرد! فکر میکردم مثل فیلمها همه با هم رفیقاند و مرام خرج یکدیگر میکنند، که وقتی وارد کلاس میشوی اِکیپ شلوغ و پرجنبوجوش کلاس روی دستههای صندلی نشستهاند و همه با هم سلام نظامی رد و بدل میکنند و قاهقاه میخندند. رفتیم دانشگاه. خوش گذشت، شلوغ کردیم، مزهپرانیهای سر کلاس بود و استادهای اهل دل، اما ته دلت میدانستی که موقعاش برسد زیر پایت را خالی میکنند و توزرد از آب در میآیند، همین بود که نمیگذاشت با خیالی آسوده و امن نزدیک شوی به آدمها و حساب باز کنی رویشان، همین بود که باعث میشد آهسته و بیکلام طی کنی روزهایت را. بعد دانشگاه گفتم خب حالا دیگر قدم بزرگی را برداشتهایم و آزادیعمل بیشتری خواهیم داشت! اما باز هم تصورات من به واقعیت نپیوست؛ چون رفیقات هنوز به اجازهی مادرش نیاز دارد برای یک ناهار بیرون آمدن و قدغن شده برای آن یکی دوستت هفتهای دوبار از خانه بیرون زدن.
چرا دوستهای من همیشه بیحالوحوصلهاند؟
اصلا از همان ابتدایی درگیر بودیم؛ به الهام میگفتم بیا قاطی بچهها شویم و بدویم، میگفت خستهام بگذار جلوی آفتاب بنشینیم...
بعدنوشت: از یکجایی به بعد باید دست از غر زدن برداشت و منتظر دیگران نماند، خودت باید دست به کار شوی و آستینها را بالا بزنی. به حرف قشنگاند این جملهها اما در عمل وقتی راهی پیشرویت نیست هنوز، فقط میتوانی غر بزنی. غر غر غر غر... :|
۹۴/۱۱/۳۰ | ۱۳:۰۹