سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

دوران دبیرستان همه‌اش فکر می‌کردم دانشگاه چقدر قرار است خوش بگذرد! فکر می‌کردم مثل فیلم‌ها همه با هم رفیق‌اند و مرام خرج یکدیگر می‌کنند، که وقتی وارد کلاس می‌شوی اِکیپ شلوغ و پرجنب‌وجوش کلاس روی دسته‌های صندلی نشسته‌اند و همه با هم سلام نظامی رد و بدل می‌کنند و قاه‌قاه می‌خندند. رفتیم دانشگاه. خوش گذشت، شلوغ کردیم، مزه‌پرانی‌های سر کلاس بود و استادهای اهل دل، اما ته دلت می‌دانستی که موقع‌اش برسد زیر پایت را خالی می‌کنند و توزرد از آب در می‌آیند، همین بود که نمی‌گذاشت با خیالی آسوده و امن نزدیک شوی به آدم‌ها و حساب باز کنی روی‌شان، همین بود که باعث می‌شد آهسته و بی‌کلام طی کنی روزهایت را. بعد دانشگاه گفتم خب حالا دیگر قدم بزرگی را برداشته‌ایم و آزادی‌عمل بیشتری خواهیم داشت! اما باز هم تصورات من به واقعیت نپیوست؛ چون رفیق‌ات هنوز به اجازه‌ی مادرش نیاز دارد برای یک ناهار بیرون آمدن و قدغن شده برای آن یکی دوستت هفته‌ای دوبار از خانه بیرون زدن.  
چرا دوست‌های من همیشه بی‌حال‌وحوصله‌اند؟ 
اصلا از همان ابتدایی درگیر بودیم؛ به الهام می‌گفتم بیا قاطی بچه‌ها شویم و بدویم، می‌گفت خسته‌ام بگذار جلوی آفتاب بنشینیم...   
بعدنوشت: از یک‌جایی به بعد باید دست از غر زدن برداشت و منتظر دیگران نماند، خودت باید دست به کار شوی و آستین‌ها را بالا بزنی. به حرف قشنگ‌اند این جمله‌ها اما در عمل وقتی راهی پیش‌رویت نیست هنوز، فقط می‌توانی غر بزنی. غر غر غر غر... :|

۹۴/۱۱/۳۰ | ۱۳:۰۹
آدرینا
همیشه فکر کرده‌ام کاش می‌شد یک روزی ورژن‌های دیگر زندگی‌مان را نشانمان می‌دادند، نسخه‌هایی که از راه‌ها و انتخاب‌های دیگرمان می‌توانست رقم بخورد. مثلا:  
اگر پیش از به دنیا آمدن من، پدر پیشنهاد کاری‌اش را در اصفهان قبول می‌کرد و آنجا به دنیا می‌آمدم چه می‌شد؟ 
اگر در دو-سه سالگی بابا اجازه می‌داد که عکس من به عنوان طرح پارچه استفاده شود چه می‌شد؟ 
اگر در 18 سالگی شجاعت به خرج می‌دادم و دانشگاه ساری می‌رفتم چه می‌شد؟ 
آن دنیا چیزی که زیاد است وقت! نمی‌شود مثلا ماهی یک‌بار نمایش فیلم داشته باشیم و دور هم زندگی‌های دیگرمان را روی پرده ببینیم؟ خوب است ها...

۹۴/۱۱/۲۷ | ۱۹:۳۷
آدرینا
مرکز تجمع‌مان یکی بود؛ آن‌ها پیاده‌رو غربی می‌ایستادند و ما پیاده‌رو شرقی. هر روز صبح کله‌ی سحر با چشم‌های پف کرده و صورت‌های رنگ‌پریده از سرما منتظر سرویس می‌ماندیم. هر روز صبح کله‌ی سحر با بیل و کلنگ و لباس‌های کارشان منتظر انتخاب شدن و سر کار رفتن می‌ماندند. به دیوار تکیه می‌دادیم، روی پله‌های بانک ولو می‌شدیم و خمیازه می‌کشیدیم. به دیوار تکیه می‌دادند و لبه‌ی جوب می‌نشستند و آواز می‌خواندند. سرویس مدرسه که می‌رسید لبخند می‌زدیم و جان می‌گرفتیم انگار. ماشین‌ها که می‌رسیدند لبخند می‌زدند و جان می‌گرفتند انگار. 
همه‌مان قرار است انتخاب کنیم و انتخاب شویم و روزهایمان را به امید رسیدن به جایی آغاز کنیم، به امید صعود کردن به مرحله‌ی بعدی، به امید سربلند شدن در زندگی...

۹۴/۱۱/۲۶ | ۱۵:۲۶
آدرینا
آدم از کتاب‌فروش‌ها بیش ازین انتظار دارد، هرچه نباشد یک دنیا علم و معرفت دورشان را گرفته‌‌ست...  
اسم هفت کتاب را لیست کرده بودم برای خرید، شهر کتاب سه‌تایش را داشت و از خرید یکی‌اش هم کلا منصرف شدم. رفتم کتاب‌فروشی بعدی تا سه کتاب باقی‌مانده را پیدا کنم، فروشنده داشت یک کتاب جیبیِ تعلیمات اجتماعی می‌خواند و بی‌خیال عالم و آدم نشسته بود. لیست را که نشانش دادم گفت این‌هایی که خط زده‌ای را گرفته‌ای؟ گفتم بله. پرسید از کجا و بعد قیمت‌ها را چک کرد که برسد به گران‌فروشی طرف که خب حاصل نشد. دست‌آخر هم با لحن بدی گفت کتاب‌هایی که همه‌جا پیدا می‌شود را آن‌جا گرفته‌ای حالا برای این سه‌تا که هیچ کتاب‌فروشی‌ای در شهر نداردش آمدی اینجا؟ نتوانستم بگویم نیست که خیلی خوش‌برخورد هم هستید باید اول می‌شتافتم به‌سوی شما، بعد خواستم بگویم آن تعلیمات اجتماعی هم ظاهرا به کارتان نیامده جناب، یک قطور‌ترش را مطالعه کنید. ولی خب هیچ حرفی نزدم و فقط با لحنی که خودم حس می‌کنم مثلا خیلی به طرف برخورده و ماستش را کیسه کرده گفتم ممنون!  
جالب‌تر این‌که وقتی داشتم با نایلون کتاب‌ها توی پیاده‌رو راه می‌رفتم همه یک‌جوری به دستم نگاه می‌کردند که انگار بمبی را حمل می‌کنم و برای استتار از نایلون شهرکتاب استفاده کرده‌ام. یک‌جاهایی نزدیک بود مثل کادوهای سر عقد، کتاب‌هایم را در بیاورم و معرفی‌شان کنم و بگویم به جـــان خودم هیچ چیز عشقولانه‌ای حمل نمی‌کنم، همه‌اش درسی‌ست.

۹۴/۱۱/۲۴ | ۱۱:۵۶
آدرینا
مامان تخمه بوداده و یک کاسه‌اش را داغ‌داغ برای ما آورد که مشغول شویم. یاد بچگی‌هامان افتادم که چادرش را پهن می‌کرد وسط اتاق و ما دوتا فِنچک را می‌نشاند وسط چادر و یک بشقاب تخمه می‌داد دستمان. کارایی چادره؟ دیگر لازم نبود نگران ریخت‌و‌پاش پوست تخمه باشیم، اختیار تام داشتیم که پوستش را تف کنیم روی چادره و کیف کنیم از تپه‌های پوست تخمه‌ای‌مان.

۹۴/۱۱/۲۲ | ۱۵:۱۶
آدرینا
دقیقا خاطرم نیست از کی شروع کردم به خواندنش، اواخر تیر و بعد از تحویل پروژه‌ی مدیریت؟ مرداد و حس رهایی از همه چیز؟ یا شهریور بود و بعد از طرح نهایی؟ فقط می‌دانم تابستان بود که کتاب را خریدم و خواندم. خواندم و خواندم و خواندم تا به امروز که استارت یک‌بار برای همیشه تمامش کن را زده‌ام. بعید بود از من که چله بیافتد به کتاب‌هایم و سوزنم گیر کند روی خواندن و نخواندن، بعید بود واقعا... از انگیزه‌هایم این است که این یکی را تمام کنم و برسم به لیست بلندبالا و دوست‌داشتنی‌ام که هی طویل‌تر می‌شود و آن‌وقت صفحه‌ی کتاب‌خوانی وب هم رونق می‌گیرد.  
عادت دارم زیر سطرهای دوست‌داشتنی کتاب‌هایم خط بکشم و نقل‌شان کنم، این یکی اما خط‌خطی می‌شد به کل و برای همین معاف کردم خودم را از نقل‌قول‌های کتاب وگرنه باید تمامش را اسکن می‌کردم و پست می‌گذاشتم مدام. دارم از زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند حرف می‌زنم ها :)

۹۴/۱۱/۲۲ | ۱۴:۰۶
آدرینا
خودم را در یک مصاحبه‌ی کاری تصور کردم که کارفرمایم می‌پرسد چرا معماری؟ و من با شوق و ذوق از روزهای انتخاب رشته‌ام می‌گویم و زیرورو کردن چندباره‌ی دفترچه و رسیدن به معماری، که فقط با پرداختن به این رشته‌ست که حالم خوب می‌شود. بعدتر از حرف‌های استادم می‌گفتم و تعبیرش از رشته‌مان که معماری اقیانوسی ژلاتینی‌ست به عمق یک وجب؛ رشته‌ای چند بُعدی که از مهندسی و هنر تا حقوق و اقتصاد و روان‌شناسی و ادبیات و تاریخ را دربرمی‌گیرد و ژلاتینی‌ست چون برای گذر کردن از سطح فقط آگاهی یک وجبی‌تان کافی‌ست اما اگر متمرکز شدید بر شاخه و گرایشی، باید تا تهِ ماجرا را بلد شوید. سوال بعدی‌اش این بود، و انتخاب‌های جایگزین؟ گفتم اگر آگاهی و دید اکنون را در 18 سالگی می‌داشتم و هیچ راهی برای گرویدن به معماری نبود انتخاب‌هایم ازین قرار می‌شدند: روان‌شناسی، ادبیات و شعر و نویسندگی، قصه‌گویی، صداپیشگی شخصیت‌های کارتونی، طراحی لوگو و در نهایت سالن ماساژ...! مصاحبه‌ام را که خواندم تازه فهمیدم چقدر علاقه و استعداد شاخه به شاخه دارم و همین‌طور هدر می‌دهمشان! :) D:

۹۴/۱۱/۲۱ | ۰۹:۳۲
آدرینا
درس خواندن در ایران یک تفریح است! نه این‌که کِیف کنید و خوش‌خوشانتان باشد، نه. چه بخوانید چه نخوانید عاقبت یکی‌ست. امنیت شغلی و اجتماعی یکی‌ست. شور زندگی و وسعت دیدتان یکی‌ست. تنها تفاوت درس‌خوانده‌ها این است که به اندازه‌ی 4 یا 6 سال حرف بیشتر برای گفتن دارند، خاطرات درس و کلاس و راه‌روهای دانشکده‌شان بیشتر است وگرنه گوینده و شنونده هر دو بر نیمکتی بی‌رنگ‌ورو نشسته‌اند و سیگار دود می‌کنند و فکر می‌کنند "هعی جوانی... کجایی؟ دقیقا کجایی؟" عنوان برگرفته از شعر گل و بلبل فریدون مشیری

۹۴/۱۱/۱۹ | ۱۰:۲۹
آدرینا
گاهی آدم حرف‌ها و استدلال‌هایی از دیگران می‌شنود که دهانش باز می‌ماند از حیرت. می‌خواهی حرف بزنی و بگویی که نه، این‌طور نیست، این قضاوت ناعادلانه درست نیست اما مثل یک ماهی دور افتاده از آب، فقط دهانت را باز و بسته می‌کنی و هیچ کلمه‌ای نمی‌یابی برای گفتن. آخرش هم سرت را زیر آب می‌کنی و می‌خزی به اعماق دریا و می‌گویی بی‌خیال، یک روز خودشان می‌فهمند لابد.  
می‌خواهید بدانید داستان چیست؟ 
مکالمه‌ی دو زن را می‌شنیدم؛ مادری که از دیدار فرزند خارج رفته‌اش بازگشته بود و داشت به زن دیگری شرح ماوقع می‌داد. بعد رسید به این جمله‌ها که "بهش گفتم اصلا ایرانی فکر نکن مامان جان...! دختران ایرانی آن‌قدر وابسته‌ی مادر و خانواده‌شان هستند که ناتوان‌اند!" من حدس زدم فرزند او پسر باشد، چون مدام از تشویق بچه‌اش برای پیوند خوردن با فرهنگ آن‌ور آبی‌ها می‌گفت و کمی به دور از ذهن است که خانواده‌ای دخترشان را چنین ترغیب کنند برای غربی شدن، چرا که دختر باید متین و موقر باشد و آخرش هم به زعم این بانو بشود ناتوان و پسر باید رها از بند تفکرات سنتی و عرفِ دست و پا گیر این جامعه، بزند به دل فرهنگ غرب.  
بعد من هی دهانم باز و بسته شد و لال ماندم ازین منطق و دیدگاه و فکر کردم کاش با این چیزهایی که به خورد بچه‌هایشان می‌دهند، عاقبتشان خیر باشد...  
قبول دارم که دختران و پسران ما زیادی وابسته‌اند به خانواده‌هایشان و یاد نگرفته‌اند مستقل و محکم و متکی به خود باشند. اما تربیت که امری ذاتی نیست که این‌طور انگشت اتهام را به سوی نسل جوان نشانه می‌گیرند. وقتی بیشتر زوج‌ها بعد از سه-چهار سال به جدایی عاطفی دچار می‌شوند و بچه‌ها تنها ریسمان نگه‌دارنده‌ی زندگی هستند، وقتی پدرها و مادرها زندگی‌شان را صرف فرزندشان می‌کنند و از خودشان و همسرشان و ظلمی که با این محبت‌های افراطی به بچه‌هایشان می‌کنند غافل‌اند، وقتی جامعه آن‌قدر امن و باثبات نیست که به جوان 18 ساله چه دختر چه پسر اجازه‌ی سفر و تجربه‌های دور از خانوده داده شود خب معلوم است که بچه‌ها متکی به والدین‌شان هستند. معلوم است که پدران و مادران آینده با داشتن زندگی مثلا جدا و مستقل‌شان باز هم با هر مشکل ریز و درشتی دست به دامن خانواده‌شان شده و راه حل جویا می‌شوند. چون بلد نیستیم درست تصمیم بگیریم، چون شجاعت انتخاب کردن و پذیرفتن عواقبش را نداریم، چون همیشه یک نفر را داشته‌ایم که مسئولیت همه چیز را به دوش او گذاشته و خودمان را خلاص کردیم از مشکلات. پس پیش از این‌که ما ناتوان باشیم در اداره‌ی زندگی‌مان، شما ناتوان بودید در تربیت ما.

۹۴/۱۱/۱۰ | ۱۰:۱۷
آدرینا
باشد که سه کتاب نیم‌خوانده‌ی امسال را تمام کرده و ظفرمند به بهار سلام کنیم. تنبلی را از ما بزدای ایزدا... بعدنوشت: done :)

۹۴/۱۱/۰۸ | ۲۳:۰۴
آدرینا