سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

پاییز که باشد، دلت می‌گیرد. نگاهت را از دست‌های گره‌خورده می‌دزدی، از کنارِ خنده‌های دلبرانه تندتر رد می‌شوی. گذرت که به کافه رسید، چشمانت که نگاه‌های خیره‌ی دو عاشق را دید، راه را دُور می‌زنی. نکند دلت هوایی شود، نکند این دل، دلش بخواهد. به سایه می‌روی، کنج هر دیوار مأمنت می‌شود. پاییز همین‌جورش هم سخت است، وای به حال روز بارانی‌اش... باید دستِ دلت را بگیری و بنشانی گوشه‌ای و توجیحش کنی: همیشه همه‌ی خواستنی‌ها نصیبش نمی‌شود. باید نصیحتش کنی، دست به سوی دلی که سهمِ او نیست دراز نکند. برای دلت باید معلمِ اخلاق شوی، بغض نکردن یادش دهی، حسرت نخوردن هم. آنگاه می‌شود به کوچه و خیابان زد، حتی اگر باران باشد و "او" نباشد. امتحانش را که پس داد، اگر فرونریخت و نلرزید و تمنایش تو را به عجز نیاورد، معلوم می‌شود معلمی را خوب بلدی. شاید نمره‌ی درسِ لبخندت هم، بیست شود...

۹۱/۰۸/۱۵ | ۲۰:۳۴
آدرینا
دلم هوایی شده؛ جاده‌ای برای رفتن می‌خواهد، راهی برای رسیدن. خسته از این همه بدرقه، کمی استقبال می‌خواهد این دل. یک سلام از جنسِ خوش‌آمد، به جای آن همه بدرود که گفت و شنید...

۹۱/۰۸/۱۳ | ۲۳:۳۱
آدرینا
پرچینِ افکارم پوسیده است؛ اندیشه‌ام به تو، حد و مرز ندارد این روزها. از سپیدارِ خیال آن‌سوتر، منعش کرده بودم. اما چندی‌ست بی‌محابا گشت می‌زند. انگار مرا به مترسکِ جالیزی هم حساب نمی‌کند! درد دارد... که حتی خیالت هم، حرفِ حسابت را نشنیده بگیرد...

۹۱/۰۸/۱۱ | ۱۷:۴۳
آدرینا
انصاف نیست بُر خوردنِ این زندگی. وقتی آسِ دل و شاهش دستِ توست. و برگ‌های من، خلاصه شده باشد در تک و تنهایی و غم و بی‌دلی و هرچه نیستِ این روزگار. تقلب هم می‌کنی جانم، حد نگه دار! این چنین ویرانه ساختن‌ها, بُرد نیست. آخرش دو سَر باخت می‌شود.

۹۱/۰۸/۰۸ | ۱۹:۳۲
آدرینا
غصه‌هایم را خورده‌ام. چشم‌هایم تا سوی آخر، باریده‌اند. کم‌فروشی نکردند در غربتِ نبودنت. دیگر بس است. می‌خواهم قد علم کنم، از زیر اندوهی که آوار شده‌ست بر من. قلم در دستم و کاغذِ روی میز همچنان سفید... اشکِ چشم و اندوهِ دل هم، اگر نباشد که چیزی کم است مرا. می‎خواهم تو را با سکوت بسُرایم. می‌خواهم تندیسِ نبودنت را از کاغذهای مچاله‌ام بتراشم. بزرگ شده‌ام من، دنیای بعد از تو یک شبه پیرم کرد. آنقدر بزرگ شده‎ام که از تیغ و طنابِ دار مایه نگذارم. می‌خواهم ایستاده، با چشمانی باز تمامت کنم. ببین! این منم، همانی که ساختی‌اش. آفرینش این همه بغض و نفرت، ستایش دارد! ببین مرا، ایستاده، با چشمانی باز...

۹۱/۰۸/۰۱ | ۲۱:۰۸
آدرینا
اگه بخوای بری تو خیال، اگه بخوای رویاهاتو ببینی، فکر می‌کنی رویای پاییزت چه رنگی می‌شه؟ چشماتو ببند، آروم نفس بکش، به خیالت لبخند بزن... حالا چی می‌بینی؟ برگای رنگی...؟ آسمون ِ ابری...؟ یه خیابونِ شلوغ و هوای بارونی...؟ رویای پاییزت چه شکلیه؟

۹۱/۰۷/۲۲ | ۲۱:۳۸
آدرینا
گُنگ نیستم، اما زبانِ اشاره را دوست دارم. نیش نمی‌زند، بی‌کنایه است. سر تکان دادن‌ها؛ یا می‌شود آری یا می‌شود نُچ... شانه بالا انداختن؛ فوقش یعنی مهم نیست، به من چه! یک لبخند و پلک بر هم زدن اما طول و تفسیر دارد. گاهی می‌شود من با تو اَم، دوستت دارم، همه‌چی حَله و یا شاید پاسخی مثبت به نوشیدن یک چای باشد! آن هم قند پهلو. اما زیباست. می‌بینی...؟ چشم و ابرو آمدن، حتی اگر خیلی هم خط و نشان داشته باشد، ته‌اش یک نگاه است. خنجر نمی‌زند به قلبت، آوار نمی‌کند احساست، رویایت. خیلی هم که بِهِت بَربخورد می‌گویی: بد نگاهم کرد. نمی‌گویی: ویرانم کرد. دنیای حرف‌ها و واژه‌ها، دردش بیشتر است. بی‌زبان بودن، گاهی نعمت است. صدا همیشه هم گویا نیست، گاهی سکوت کارسازتر است...

۹۱/۰۷/۱۸ | ۱۹:۴۱
آدرینا
سنگ هم که باشی، به حرف می‌آیی، من که منم! انتظارِ معجزه داشتی لابُد، به خیالِ خودت می‌روی و آب از آب جُم نمی‌خورد. رفتی... دلِ من لرزید، چشم‌هایم بارید، دنیا هم خندید. این‌ها که روزمره است. شاید تو حق داشتی، نبودنت کسی را به تنگ نیاورد. من؟ لطفِ تو، سنگم کرد. سخت، سرد، بی روح. کار دنیا را ببین: "ناله از سنگ برآمد"  پ.ن: اصلا از چیزی که نوشتم خوشم نمی‌آد! نمی‌دونم چرا واژه‌ها هم لج کردن، دَر می‌رَن! امیدوارم متنِ بعدیم بهتر از این باشه و بشه گفت جُبران.

۹۱/۰۷/۱۷ | ۲۱:۰۵
آدرینا
گفتی: "درهای این شهر، یا زنجیرند یا از لِنگه درآمده‌اند. خودم را تعطیل اعلام می‌کنم. نیایید که من بسته‌ام. بگذارید ته‌نشین شود در من، این ادای همه‌چیز درآوردن‌هایتان! ته‌نشین شوید..." گفتم: من حریصِ ممنوعه‌ها نیستم، بودنم دلی‌ست. دروازه‌های این شهر، به زنجیر هم کشیده شود، خیالِ رفتن ندارم. دست داده‌ام پای این بودن، پس هستم. قفل‌ها هم می‌پوسند و زنگار می‌زنند. مرا از بندِ زنجیرها نهراسانید. من به درهای بسته خو گرفته‌ام، عمری‌ست که روزگار این‌گونه زخم می‌زَنَدَم. اما من بزرگ شده‌ی همین دیارم، دستِ دَغَل‌بازی‌های دنیا برایم روست. ته‌نشین می‌شوم، اما حل؟ "نه"  پ.ن: برای مریم

۹۱/۰۷/۱۲ | ۱۸:۲۰
آدرینا
شب‌ها پشت پنجره؛ آرزوهایی کودکانه و یک آسمانِ پُر ستاره، داراییِ گذشته‌ام بود. خاطراتی ناب. شب‌ها پشت پنجره؛ آسمان هنوز هم ستاره دارد، حتی گاهی ماه را هم می‌بینم. اما آرزوی‌های بچگی را فاکتور بگیر. داراییِ این روزهایم، چشم‌هایی بارانی‌ست، خاطره‌ای تار. دیشب، میانِ یک حالِ خوش، گریه‌ام گرفت. به این تضاد خندیدم، گونه‌هایم بیشتر خیس شد... از زندگی رنجیدم.

۹۱/۰۷/۱۰ | ۲۱:۳۲
آدرینا