سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

دنیا مزرعه‌ی آخرت است، قبول. برای دل‌بریدن اما، این همه مترسک اضافه است. گندمِ احساس را این روزها کسی بَرنمی‌چیند. خوشه‌ها قحطی خورده‌اند. قحطی هم که می‌زند به دل، آدم‌ها حریص می‌شوند. حریصِ احساسی که پیش‌تر خود گورکَنَش بودند. می‌بینی دنیا؟! دل‌های گندم‌زارت پَر شدند، آدم‌هایش دِرُو. جشنِ این برداشت، باران نمی‌خواهد. سوگِ این محصول، حکایتش به باد می‌رسد و خاکستری بر جای...

۹۱/۱۰/۰۳ | ۰۰:۲۴
آدرینا
چشمانِ این شهر خواب‎رفتنی نیست. همیشه چراغِ سوسو زنی برای تماشا هست و ستاره‎ای که چشمک بزند بر نگاهت. پشتِ هر پنجره قصه‎ای خوابیده، گاه کوتاه و گاه بلند، مهم حرفی‌ست که برای روایت دارد. من اما شب‎های بیدارِ این شهر را، پشتِ پنجره به غزل‎خوانی می‎گذرانم. به حافظِ نگاهت که تفأل می‌زنم، خوب می‌آید. حرف از وصال می‌زند و رسیدن خواجه! و من گنگِ این فکرم که چشمانت به ترحم دلداری‌ام می‌دهند یا فعلِ واقعش همین است؟! آخر می‌دانی یارِ دوست‌داشتنی، تاریکیِ شب مجالِ خوبی برای پنهان شدن‌ها و به سایه خزیدن‌هاست. و دل‌قرصیِ من از نگاهت، معلولِ همین دلایل است. می‌گویند شک مقصد نیست، ایستگاهِ بینِ راهی‌ست که هرکس چند صباحی را اُتراق می‌کُنَدَش. شاید تا طلوعِ اولین پرتو باید صبوری کرد، شاید. من، پشتِ همین پنجره، غزل‌خوان، به انتظار می‌نشینم تا روشنیِ نگاهت بر من طلوع کند. تا بتابد بر من، دوست داشتن‌های بی‌حرفت.

۹۱/۱۰/۰۲ | ۱۰:۵۶
آدرینا
خیره به آسمانم امشب. منم و ستاره‌ای و چشمکی، منم و شهابی که شاید گذرش به این حوالی رسد، منم و دلی که سخت می‌تپد برای دلی. امشب، من هستم و سکوتِ همراهم و لبخندِ بر لب. جَمع‌مان جمع است و همه‌چیز برای یک تا صبح‌نشینیِ دلانه فراهم. می‌خواهم تا غروبِ عشق، با تمام مدادرنگی‌ها، واژه‌های خیسم را قلم بزنم. می‌خواهم زیباترین‌های رنگین را به اردیبهشتِ این کافه‌ی تلخ دعوت کنم. امشب مرا تنها مگذار که صدای سکوتم، سمفونیِ ناگفته‌های این دلِ بی‌تاب است. در این شبِ پُرستاره‌ی مسکوت، زمزمه‎ی آن پسرِ تنها که با همان احساسِ پسرانه‌اش می‌گفت "هوای بی‌کسی‌هایم پُر از تردیدِ فرداهاست" را به یاد دارم. هرچند که من، او ندارم. و نوشتن بدونِ تو, به‌سانِ تیرهای بی‌هدفی‌ست که فقط گاهی بی‌صداییِ این سکوت‌گاه را نشانه می‌رود... اما از قدیم هم گفته‌اند، دل‌گفته‌ها بر دل نشیند، متن جالبی‌ست! پس، تو اگر هم‌حسِ این واژه‌هایی، اشک‌هایت را مثل من بی‌صدا ببار. گرچه طرفِ ما شب نیست، انگار دلم خوابیده... هیس! آهسته ببار.  پ.ن: تقدیم به همه‌ی دوستانی که ذکر خیرشان بود.

۹۱/۰۹/۲۳ | ۲۰:۲۸
آدرینا
برای رفتنم دلیلِ محکم نمی‌خواهم! همین که نگاهت را از من بگیری، همین که لبخندهای شیرینت، طعمِ گسِ بی‌خیالی دهد، همین که عسلِ نگاهت، زهر شود به من، باید رفت. بندِ کتانی‌ام را تو ببند. از کور بودنِ گره‌هایش، می‌فهمم که دیگر امیدی نیست. که این دل، دیگر هم‌بازی نیست. کوله‌ام را به دوش می‌کشم، مثلِ تمامِ دلتنگی‌های بعد از این، و می‌دَوَم تا تهِ خاطره، تا تهِ تنهایی، تا تهِ خطی که یک سرش من باشم و سرِ دیگر، دلدادگی...

۹۱/۰۹/۱۹ | ۱۶:۱۹
آدرینا
دست‌نیافتنی‌ها، خواستنی‌ترند. من مانده‌ام که چرا آدمی همیشه‌ی خدا، خودآزاری دارد با خودش. آگاهانه دل می‌بندد به آن‌که نباید، و این ممنوع بودن را می‌داند و باز پیش‌می‌رود. فلسفه‌ی دوست داشتن‌های ویرانگر برایم گنگ است. تو می‌خواهی، او نه. و تو می‌دانی این نخواستن را، اما باز هم بر فعلِ مثبتش پایبندی. چرا خود را به بازی می‌گیریم...؟!  پ.ن: مدتیه حرفی برای گفتن ندارم. این متن هم از دست‌نوشته‌های پیشین بود، فقط برای پر کردن جای خالی.

۹۱/۰۹/۱۹ | ۰۲:۵۱
آدرینا
۱) هرقدر هم که بی‌خیال باشم و آرام و آسوده، ذوقی که دستانم از نوشتنِ نامت می‌برند را منکر نمی‌شوم.
۲) هوای ابری و نم‌نمِ باران هنوز هم دونفره است. در نبودت، دستانِ خیالت سرانگشتانم را به بازی می‌گیرند و من، دلتنگ می‌شوم برای رنگین‌کمانی که چشمانِ تو منشورش بود.  پ.ن: بی‌خوابی که گریبان‌گیر شود، حاصلش واژه‌پراکنی‌هاییست که هیچ‌کدام به حس و حالت نمی‌خورد، اما بهتر از هیچ است.

۹۱/۰۹/۱۲ | ۰۲:۱۹
آدرینا
 "به سرنوشت بگویید، بازیچه‌هایش بی‌جان نیستند، آدم‌اند، می‎شکنند. آرام‌تر..."  آدم‌ها دل دارند، احساس سرشان می‌شود. درد را می‌فهمند، گاهی بغضشان می‌گیرد، اشک می‌ریزند. همان آدم بَدِ قصه هم، بد دیده، که بد شده. تلخ شده، سخت شده... بازیِ این دنیا، سر شکستن‌هایش گاهی سرشکسته‌ات می‌کند. خورده مگیر به آدم‌های بدی که نقشِ مقابلت می‌شوند. تو اگر هنوز دل داری و دلداری و عاشق، خوب باش و خوبی کن. شاید بَدِ مقابلت از رو رفت. شاید نرم شد، خوب شد. شاید هم‌طعمِ عسل شد. خوب بودن را به خودمان بدهکاریم، حتی اگر بدترین و تلخ‌ترین و سخت‌ترین آدمش، قسمت شده باشد ما را.

۹۱/۰۹/۰۷ | ۲۰:۵۳
آدرینا
پایانِ هر "گزاره" ای نقطه نیست؛ سطرهای بعدی، همیشه در انتظارِ نوشته‌شدن می‌مانند. حتی اگر به فاصله‌ی سال‌ها، دست‌نوشته‌هایت به طول بی‌انجامد. این قلم، جوهرش خشک‌شدنی نیست، اگر فقط کمی احساس اضافه‌اش کنی. زندگی، جریانِ مداومِ تازه‌هاست. همیشه سهمی از غافلگیری برایت قائل است. و سطرِ آخر... انتخابِ چگونگی‌اش با توست. زیبایی و جاودانگی، و یا تلخی و بر باد رفتگی. نتیجه، از عنوان هم خواندنی‌تر است، پس زیبا قلم بزن واژه‌هایت را...

۹۱/۰۹/۰۳ | ۰۰:۱۷
آدرینا
دست‌هایم گرم بود امروز، وقتِ سلام، رسمِ دست‌دادن که پیش آمد، بغل‌دستی‌ام گفت: دست‌هایم را می‌گیری؟! من سردم. لبخندم عمیق‌تر شد. دست‌هایش را محکم گرفتم، خواستم گرم شود، که نلرزد، که نرنجد از نبودنِ یک دست. اتفاقِ ساده‌ای که گاه نداریمش. و چه دردناک است دیدنِ داشته‌های دیگران، وقتی تو می‌شوی فقیرِ آن حادثه. تنها بودن، همیشه هم سرد نیست. تنهایی، به معنیِ نداشتنِ هیچ‌کس نیست. گاهی گم می‌شوی تا تهِ تنهاییِ محض. اما گرمی، هنوز گرمی و هستی و لبخند را از یاد نبرده‌ای. هنوز هم می‌توانی گرمابخشِ دستی دیگر باشی و همچنان نامت، "تنها" باشد.

۹۱/۰۸/۲۲ | ۲۰:۴۶
آدرینا
بهترین اتفاقِ زندگی... نامش را از یاد برده‌ام، آنقدر که باران‌خورده شد این دل. دیگر تمنایی نیست مرا، یک خیابان باشد و کمی نَمِ باران و کفش‌هایی که آب نخورد، مرا کافی‌ست. تا خودِ صبح می‌روم پیِ ناکجا، می‌رسم به سکوت، می‌رسم به آه. دست‌هایم، دست‌گیر می‌خواهد. دلم همراه. اما این منِ خسته، سال‌هاست که گلیمِ کهنه‌اش را خود از آب می‌کشد. بهترین اتفاقِ زندگی، شاید همین باشد.

۹۱/۰۸/۱۹ | ۱۷:۲۱
آدرینا