دستهای واقعیت زبر است، زخم میزند به روحِ آدم. خیالِ عزیزِ من اما، لطافتش به برگِ گل میماند. آرامم میدهد، وقتی پشتِ پنجرهی احساس، شانهبهشانهام لمس میکند دلخستگیهایم را. بیوفا نیستم، اما حقیقتِ من، باور کن زیادی تلخ میشوی وقتی استادانه خوب و بدهای زندگی را تازیانه میزنی بر من. شاگردِ لجبازت، دلش را به حِسنوشتههای کُنجِ دیوار خوش کرده. بیرونِ این اتاق، برای منی که قلبم به اندازهی مُشتِ دستِ راستم کوچک است، زندگی زیادی هیبت دارد. من به همین سهکُنجِ شخصی، قانعم.