بایگانی مهر ۱۳۹۱ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

اگه بخوای بری تو خیال، اگه بخوای رویاهاتو ببینی، فکر می‌کنی رویای پاییزت چه رنگی می‌شه؟ چشماتو ببند، آروم نفس بکش، به خیالت لبخند بزن... حالا چی می‌بینی؟ برگای رنگی...؟ آسمون ِ ابری...؟ یه خیابونِ شلوغ و هوای بارونی...؟ رویای پاییزت چه شکلیه؟

۹۱/۰۷/۲۲ | ۲۱:۳۸
آدرینا
گُنگ نیستم، اما زبانِ اشاره را دوست دارم. نیش نمی‌زند، بی‌کنایه است. سر تکان دادن‌ها؛ یا می‌شود آری یا می‌شود نُچ... شانه بالا انداختن؛ فوقش یعنی مهم نیست، به من چه! یک لبخند و پلک بر هم زدن اما طول و تفسیر دارد. گاهی می‌شود من با تو اَم، دوستت دارم، همه‌چی حَله و یا شاید پاسخی مثبت به نوشیدن یک چای باشد! آن هم قند پهلو. اما زیباست. می‌بینی...؟ چشم و ابرو آمدن، حتی اگر خیلی هم خط و نشان داشته باشد، ته‌اش یک نگاه است. خنجر نمی‌زند به قلبت، آوار نمی‌کند احساست، رویایت. خیلی هم که بِهِت بَربخورد می‌گویی: بد نگاهم کرد. نمی‌گویی: ویرانم کرد. دنیای حرف‌ها و واژه‌ها، دردش بیشتر است. بی‌زبان بودن، گاهی نعمت است. صدا همیشه هم گویا نیست، گاهی سکوت کارسازتر است...

۹۱/۰۷/۱۸ | ۱۹:۴۱
آدرینا
سنگ هم که باشی، به حرف می‌آیی، من که منم! انتظارِ معجزه داشتی لابُد، به خیالِ خودت می‌روی و آب از آب جُم نمی‌خورد. رفتی... دلِ من لرزید، چشم‌هایم بارید، دنیا هم خندید. این‌ها که روزمره است. شاید تو حق داشتی، نبودنت کسی را به تنگ نیاورد. من؟ لطفِ تو، سنگم کرد. سخت، سرد، بی روح. کار دنیا را ببین: "ناله از سنگ برآمد"  پ.ن: اصلا از چیزی که نوشتم خوشم نمی‌آد! نمی‌دونم چرا واژه‌ها هم لج کردن، دَر می‌رَن! امیدوارم متنِ بعدیم بهتر از این باشه و بشه گفت جُبران.

۹۱/۰۷/۱۷ | ۲۱:۰۵
آدرینا
گفتی: "درهای این شهر، یا زنجیرند یا از لِنگه درآمده‌اند. خودم را تعطیل اعلام می‌کنم. نیایید که من بسته‌ام. بگذارید ته‌نشین شود در من، این ادای همه‌چیز درآوردن‌هایتان! ته‌نشین شوید..." گفتم: من حریصِ ممنوعه‌ها نیستم، بودنم دلی‌ست. دروازه‌های این شهر، به زنجیر هم کشیده شود، خیالِ رفتن ندارم. دست داده‌ام پای این بودن، پس هستم. قفل‌ها هم می‌پوسند و زنگار می‌زنند. مرا از بندِ زنجیرها نهراسانید. من به درهای بسته خو گرفته‌ام، عمری‌ست که روزگار این‌گونه زخم می‌زَنَدَم. اما من بزرگ شده‌ی همین دیارم، دستِ دَغَل‌بازی‌های دنیا برایم روست. ته‌نشین می‌شوم، اما حل؟ "نه"  پ.ن: برای مریم

۹۱/۰۷/۱۲ | ۱۸:۲۰
آدرینا
شب‌ها پشت پنجره؛ آرزوهایی کودکانه و یک آسمانِ پُر ستاره، داراییِ گذشته‌ام بود. خاطراتی ناب. شب‌ها پشت پنجره؛ آسمان هنوز هم ستاره دارد، حتی گاهی ماه را هم می‌بینم. اما آرزوی‌های بچگی را فاکتور بگیر. داراییِ این روزهایم، چشم‌هایی بارانی‌ست، خاطره‌ای تار. دیشب، میانِ یک حالِ خوش، گریه‌ام گرفت. به این تضاد خندیدم، گونه‌هایم بیشتر خیس شد... از زندگی رنجیدم.

۹۱/۰۷/۱۰ | ۲۱:۳۲
آدرینا
حوالی همان پرسه‌گاهِ همیشگی، روی همان نیمکت، که با ماژیک، به نام‌مان سند زدی‌اش، منتظرم. نه این‌که چشم‌به‌راهت باشم، نه. زندگی را این‌پا و آن‌پا می‌کنم، شاید، کوتاه بیاید و طورِ دیگر بگذرد. منتظرم دست از سرم بردارد. سایه‌ی این روزها، زیادی سنگین است، دلِ من، زیادی گرفته، زیادی تنگ. برگ‌ها هم که حال و روزم را می‌بینند، رنگ عوض می‌کنند؛ زرد می‌شوند، رنگ می‌بازند. سرخ می‌شوند، گُر می‌گیرند. خشک می‌شوند، می‌میرند. خوب درکم می‌کنند، این طفلکی‌های سوزنی.

۹۱/۰۷/۰۴ | ۲۰:۲۰
آدرینا