بایگانی اسفند ۱۳۹۴ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی - ترجمه‌ی زویا گوهرین
در پست‌های پیشین کتاب‌خوانی، نوشته‌ی پشت جلد و یا مقدمه‌ای از کتاب را می‌نوشتم. اما این‌بار چون کتاب را به صورت فایل صوتی دانلود کرده‌ام، دستم از نوشتن کوتاه است. لینک منبع را منتشر می‌کنم تا خودتان پیگیر کتاب شوید. دانلود کتاب صوتی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی

۹۴/۱۲/۲۸ | ۱۰:۳۲
آدرینا
خیلی از غروبا رو من خونه تنها بودم. غروبایی که مامان شیفت بعدازظهر بود و الف داداشم بیرون بود و بابا هم سرکار. اون‌قدر توی اتاق می‌نشستم تا هوا تاریک می‌شد و دیگه جرأت نمی‌کردم پامو از اتاق بیرون بذارم واسه روشن کردن چراغای پذیرایی. همش حس می‌کردم یکی اون بیرون داره نگام می‌کنه. بعدتر یه فیلم دیدم، ازینا که روح یه بچه تو خونه‌اس و به غیر از بچه‌ی خونواده هیچ‌کس اونو نمی‌بینه. بچه‌هه با اون روحه دوست می‌شه و باهاش حرف می‌زنه و خلاصه داستانی می‌شد. یه بار منم بلند بلند شروع کردم به حرف زدن. ابتدایی بودم، مشقامو ننوشته بودم و می‌ترسیدم سرمو بندازم پایین و به دفترم نگاه کنم. گفتم که ازش می‌ترسم و تنهام ولی مامان نیم‌ساعت دیگه می‌رسه خونه‌ها. بهش گفتم می‌خوام برم رو ایوون. هنوز آسمون یه‌خورده روشن بود. رفتم و بهتر شد. ترسم کمتر شد. نشستم به درد و دل کردن با روحی که هیچ نشونی ازش ندیده بودم و فقط حس می‌کردم که هست. از اون روز بود که به خودم گفتم باید با ترس‌هام رفیق شم. باهاشون حرف بزنم و بهشون بگم باید کمکم کنن تا از پسشون بر بیام. هر وقت می‌ترسیدم حتی با این‌که بقیه خونه بودن و تنها نبودم می‌رفتم رو ایوون تا راحت بگم که دوباره دلم لرزیده. حتی شکایتامم می‌بردم پیش روح جان، که درس نخوندم و امتحان فردا سخته. توی خیلی از فیلما، شخصیت اول داستان یه مرشد داشت، یه مربی، یه پیر دانا. تصور من از روحم این بود که خیلی بزرگتر از منه و خیلی چیزا می‌دونه و می‌شه ازش کمک گرفت. من روحمو دیدم، شاید به بهترین شکل ممکن.  
میخوام بگم اگه می‌تونین با روح‌هاتون رفیق بشین. لازم نیست حتما یه وجود ماوراءالطبیعه باشه. می‌تونه یه حس باشه، یه ذهنیت. اون روح حتی می‌تونه خودِ خودآگاهتون باشه که وقتی نیاز دارین بهش رجوع کنین و ازش راه حل بگیرین. مگه نه این‌که برترینِ مخلوقاتیم؟ مطمئنم اگه روحمون بیدار باشه و رفیق باشیم باهاش، از پس خیلی چیزا بر می‌آیم. قدرت‌هایی که لازم دارین رو از وجود خودتون پیدا کنین. هیچ‌کس بهتر از خودمون ما رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه دقیقا چی به درده حال و احوالمون می‌خوره.  
بهترین اختتامیه شاید این باشه که "از ترس‌هامون، نترسیم."  
پست قبلی فراموش کردم ذکر کنم الهام‌بخش نوشته کی بوده. این‌بار خاطرم هست که بگم. مرسی از نگار که با خوندن این پستش، منو یاد بچگی‌هام انداخت.

۹۴/۱۲/۲۶ | ۲۱:۱۱
آدرینا
فراموش نه، گذشته را نمی‌شود از یاد برد. مثل انباری‌ای پر از عنکبوت و اثاثیه‌ی در هم، فقط اضطراب باز شدن درب و روبرو شدن با حجم عظیمی از به هم ریختگی‌ها می‌ماند روی دوش آدم و مدام فرار و فرار و فرار... گذشته را باید یک‌بار برای همیشه نشاند روی میز، بغل کرد و بویید و بوسید. یک‌بار برای همیشه باید با خودِ تاریکِ بدِ دوست‌نداشتنی‌مان روبرو شویم و نتیجه‌ی انتخاب‌هایمان را بپذیریم. که کودک طردشده از دامان مادر، مدام شیطنت می‌کند و فریاد می‌زند تا دیده شود و به چشم آید و به آغوش کشیده شود. گمان می‌کنم همین قدر بی‌اعتنایی به خود کافی‌ست. همین قدر لجبازی برای دوست نداشتن خود، همین قدر رد شدن و نگاه نکردن به عواقب کودک دور افتاده از مهر... 
امسال را می‌خواهم با تکیه بر خودم آغاز کنم. با باز کردن درب آن انباری متروک و دیدن هرآنچه از آن بیزار بودم. دیگر قایم کردنی در کار نیست. چه اتاق باشد، چه صندوقچه‌ی روح و چه آدم‌هایی که در بند ذهن مانده‌اند برای فراموشی، باید به استقبالشان رفت و غبار از صورت‌هاشان زدود و آزادشان کرد.  
ترس، با فرار کردن نیرو می‌گیرد. یک‌بار جرأت کنیم و به سوی هراس‌هایمان گام برداریم. بشناسیم و رفیق شویم با ترس‌هامان تا بشناسند و رفیقمان شوند. قطعا بنیه و نیرویی که برای فرار کردن خرج می‌کردیم، بنیه و نیرویی که برای غلبه بر ما خرج می‌کردند، اگر متحد شود و از در صلح به جهانمان راه یابد، شگفت‌انگیز خواهد بود.

۹۴/۱۲/۲۵ | ۱۰:۲۵
آدرینا
فکر کردم امسال به جای دلهره‌ی انتخاب یک متن خوب و تمام عیار برای تبریک‌های دم عید، یک کار متفاوت انجام دهم. خیلی ساده و خلاصه می‌شود سال نو را تبریک گفت و حتی انحصاری کرد پیام را، وقتی ایده‌ی جدیدی در کار باشد. لوگوی تبریک سال را دارم پیشاپیش پست می‌کنم که فرصت داشته باشید با سلیقه و ذوق خودتان رنگ و لعابش دهید. ... طرح اولیه و نحوه‌ی پردازش را در ادامه‌ی مطلب درج می‌کنم تا اگر دوست داشتید شما هم لوگوی خودتان را داشته باشید. گام به گام پیش می‌رویم: اول این تصویر را ذخیره کنید. ... بعد برنامه‌ی paint را از قسمت start اجرا کنید. حالا از نوار ابزار بالای برنامه پوشه‌ی open را انتخاب کنید و قسمتی که عکس را در آن ذخیره کرده بودید مثل دسکتاپ یا فایل‌های دیگر، پیدا کرده و عکس را انتخاب کنید. حالا تصویر در paint ظاهر شده است و دیگر شمایید و سلیقه‌تان. با سطل رنگ، قسمت‌هایی که مد نظرتان هست را رنگ کنید. (لینک‌ها حذف شده!)

۹۴/۱۲/۲۳ | ۱۰:۰۱
آدرینا
یکی از برنامه‌هایم برای سال 95 این است که کتاب‌خوانی و مطالعه را نه یک تفنن، که یک الزام روزانه بدانم. در همین راستا می‌خواهم از شما تقاضا کنم 5 کتاب خوبی را که خوانده‌اید به من معرفی کنید. یک‌جورهایی شراکتی سودآور برای من خواهد بود؛ نام و نشان از شما، ورق زدن و حظ بردنش با من :دی

۹۴/۱۲/۱۹ | ۱۱:۳۴
آدرینا
اولین بار بود که این مَثَل را شنیدم و دوست‌تر داشتمش چون مامان آن را تعبیری از من و خودش می‌دانست. داشتیم از مردها حرف می‌زدیم که همیشه بهانه‌ای برای بیرون زدن از خانه پیدا می‌کنند و برنامه‌های تفریحی‌شان همیشه برجاست و ما دختران و مادرانی که خیلی‌هامان عادت کرده‌ایم به خانه نشینی. که زیادیم از این دست که اگر یک‌سال تمام هم کنج اتاقمان چنبره زنیم، هیچ هوای بیرون رفتن به سرمان نخواهد زد. 

*یک عده‌ای مثال آن آب روان‌اند که هیچ‌گاه از رفتن باز نمی‌مانند، و در این بین ما شده‌ایم سنگ‌های کف رودخانه که همیشه با هم و برجای می‌مانند.  
اصل این مَثَل را خطاب به میهمان می‌گویند، چرا که مهمان‌ها گرچه ساعت خوشی را با بودن‌هاشان برایتان رقم می‌زنند، اما رفتنی هستند. و در این بین فقط خانواده‌ست که کنار یکدیگر می‌مانند.

۹۴/۱۲/۱۸ | ۱۳:۵۸
آدرینا
دوست داشتنت؟ ممکن نیست... حالا می‌دانم پیش آمدن‌های تو را، به پای فرارهایم نوشته‌اند. سخت گذشت، تلخ گذشت، اصلا بگذار راحتت کنم؛ جان داده‌ام به پای این واژه‌ها. که دلم شکست و ننوشتم. که فریاد شدم و آه برآوردم. نیستی و مقدسات را شکر! اما فهمیده‌ام آموزگارِ بعد از اینم بوده‌ای و شاگرد دَرروِ کلاس بوده‌ام که باید می‌آموختی‌ام ساده‌بینی‌هایم را کنار بگذارم و مرد روزهای سختم باشم. مغرورم! و چقدر سختم است گفتن یک از تو ممنونم... آخر میدانی؟ سپاس گفتن به اویی که ویرانت کرده است درد دارد. اما تا نپذیرم تو را، باز قد علم می‌کنی و سبز می‌شوی بر سر روزهایم، که خدا نکند. پس ممنونم، این را بدان و دست‌کش از خیالاتم...

۹۴/۱۲/۱۸ | ۱۳:۰۱
آدرینا
نقل قولی را در وبلاگ مهراوه شریفی‌نیا خواندم که بسیار دوست داشتنی بود. بگذارید با شما هم شریک باشمش... 
"ممکن است که من منکرِ چیزی باشم؛ ولی لزومی نمی‌بینم که آن را به لجن بکشم، یا حقِ اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم!" کالیگولا - نوشته‌ی آلبرکامو

۹۴/۱۲/۱۷ | ۱۴:۳۹
آدرینا
سوال کردم: راستی پدربزرگ چه‌کار می‌کند؟ 
"حالش عالی است. گویی انرژی و نیرویی تمام‌نشدنی در وجودش نهفته است، به‌زودی نودمین سال تولدش را جشن می‌گیرد. این‌که او چطور موفق به چنین کاری شده برایم جدا تبدیل به یک معما شده است."  
گفتم: خیلی ساده است، آدم‌هایی مثل او نه حافظه‌ی درست و حسابی دارند و نه وجدانی که باعث عذابشان شود.  
دانستن این‌که انسان‌ها زیر فشار و تحت تاثیر نوع جهان‌بینی‌شان دست به چه کارهایی خواهند زد، اصلا کار ساده‌دای نیست... 
این واقعیت که منتقدان خود قابل انتقاد هستند چیز بدی نیست، عیب آن است که آن‌ها به برنامه‌ی خود به دید انتقادی نگاه نمی‌کنند و خود را عاری از نقص و اشکال می‌بینند، و این خیلی ناخوشایند است. 
* هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آن‌ها را همان‌گونه که یک‌بار اتفاق افتاده‌اند، فقط تنها به‌خاطر آورد. "عقاید یک دلقک - هاینریش بُل"

۹۴/۱۲/۱۶ | ۱۳:۰۹
آدرینا
نمی‌دانم چرا هوس این شعر به دلم افتاده‌ست، آن هم میان حال خوب این روزها... 

من و تو؛
غرق خنده بوده‌ایم انگار،
آدم ِ زیرِ پوستمان رنجور... 
ساکت و سرد و بی‌صدا شده‌ایم،
آدم ِ زیرِ پوستمان مغرور...  جمعه | بیست‌و‌هشتم آذر 93

۹۴/۱۲/۱۶ | ۱۲:۳۶
آدرینا