خاطره‌نگار :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب با موضوع «خاطره‌نگار» ثبت شده است

چند ماهی مانده بود تا دو ساله شوم. امیر حدودا هشت سال داشت، نشسته بود وسط گل قالی و با شوق مرا تشویق می‌کرد تا بگویم داداش. بگو داداش، دا دا ش. اصلا همان دادا، بگو دّا دّا...  
من؟ جذب صدای خش‌خش ضبط صوت شده بودم و کاستی که توی دستگاه می‌چرخید تا صدایم را ضبط کند. من؟ جذب مادرم شده بودم که تکیه داده بود به دیوار و می‌خندید. من؟ جذب پدرم شده بودم که شعرهای کُردی می‌خواند و دف می‌زد. و عاقبتْ من... جذب برادری شده بودم که شوق شنیدن صدایم را داشت و مرا تشویق می‌کرد تا فقط یک‌بار بگویم داداش. بزرگ‌تر که شدیم با هم مصالحه کردیم که او هیچ‌وقت به من نگوید آبجی تا من هم به او نگویم داداش و یکدیگر را حرص ندهیم.  
حالا این داداشِ جّان امشب عازم است. لباس‌های خدمتش را قواره کرده و پوتین‌هایش را واکس زده، می‌خواهد راهی شود. فقط کاش این پدرها و مادرها این‌قدر هیجان و استرس نمی‌داشتند. آدم جرأت خداحافظی کردن ندارد!
۹۵/۰۲/۲۰ | ۱۴:۲۳
آدرینا
هیچ‌وقت دلم خواهر نخواست مگر در موارد معدود که عمر آرزویم به ساعتی هم نپایید. برادرِ بزرگ داشتن یک دنیای جداست، عالم دیگری دارد. وقتی پابه‌پایش شیفته‌ی جمشید هاشم‌پور می‌شوید و نفس‌تان بند می‌رود از هیجان کشتی‌های عباس جدیدی و داگلاس. و ایضا نفس‌تان بند می‌رود از فیتیله‌های بعدش که روی شما اجرا می‌شود و گزارش هادی عاملی که خطاب به شما می‌گوید: عجب کشتی‌گیر چغری‌ست...! وقتی صحنه‌ی "حاجـــی، سیدتو کشتن..." را بارها تماشا می‌کنید و به کّرات تیر می‌خورید و پرت می‌شوید روی رخت‌خواب‌ها. وقتی دروازه‌بان می‌شوید و پنالتی‌گیر توپ‌های کاشته‌شده‌اش. وقتی در 11 سالگی تا 3:30 نصف‌شب پابه‌پایش بیدار می‌مانید تا فیزیک بخواند و وقتی... هزاران وقتیِ دیگر که شما را می‌سازد، مرد هم می‌سازد! همین می‌شود که توی پیش‌دبستان دو دوستِ دختر دارید و لشکری دوستِ پسر که همه‌شان به رفاقت‌تان قسم می‌خورند. البته همان قسم‌خورده‌هایش زیرپاکشی هم می‌کنند و دمار از روزگارتان در می‌آورند. القصه من یکی جسارت و شجاعت و قرص بودن این روزهایم را مدیون برادری هستم که یادم داد برای به چشم آمدن توی گروهشان باید دو برابرِ جان و جثه‌ام مایه بگذارم تا قبولم کنند و بعد، فقط کافی‌ست قبولت کنند. مرام و مروّت مردانه دیگر پشتت را خالی نمی‌کند. شاید برای همین باشد که عاشق فیلم‌های مسعود کیمیایی‌ام، چون ته‌رنگ تمام داستان‌هایش هر قدر هم پخته یا ضعیف، یک رفاقت نابِ درجه‌ی یک موج می‌زند.

۹۵/۰۲/۱۳ | ۱۹:۵۷
آدرینا
تقریبا اکثر سن‌بالاهای فامیل وقتی حرف از نقاشی به میان آید، انگشت اشاره‌ی‌شان به سمت من است و ورد زبان‌شان عبارت "یادت هست...؟" بچه که بودم یک‌روز پدربزرگم از من خواست برایش یک خانه نقاشی کنم؛ گفت می‌خواهم خانه‌ای به سلیقه‌ی تو بخرم، یک خوشگلش را بکش. آن روزها من از خانه فقط یک مربع و بام مثلثی‌اش را بلد بودم. و تمام ایده‌ام برای متفاوت بودن، برعکس کردن پیاله‌ای بلورین روی کاغذ و کشیدن طرح لبه‌اش برای حوض بود. درخت؟ فتّ و فراوان. گل؟ تا دلتان بخواهد. پدربزرگم هیچ‌وقت نتوانست خانه‌ای که برایش کشیده بودم و دوست داشت را بخرد. من اما یادم هست حرف آن روزش که وقتی داشت کاغذ نقاشی را تا می‌کرد و توی جیب داخلی کتش می‌گذاشت، به من گفت. آن روز زیاد دلم نگرفت چون زیاد نمی‌فهمیدم دنیای آدم بزرگ‌ها را. با لبخند توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: اگر هم نخریدمش امیدوارم خانه‌ی آخرتم این شکلی باشد.  
تا همین لحظه که دارم آن روزها را مرور می‌کنم به فکرم نرسیده بود که پدربزرگم یک پیش‌گو بوده است! آخر می‌دانید؟ حالا من یک معمارم و می‌توانم برای پدربزرگ‌هایی که پا به دفترم خواهند گذاشت خانه‌های راستکی طراحی کنم.  
هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با بغض و اشک بگویم؛ بابابزرگ آن خانه می‌توانست واقعی باشد، اگر که می‌ماندی و برایت می‌ساختمش...

۹۵/۰۲/۰۷ | ۱۹:۲۴
آدرینا
هیچ‌چیز بهتر از پرت شدن به خاطره‌های ناب نیست. وقتی آقای سر به هوا آلبوم سنگ امیر عظیمی را معرفی کرد با خودم گفتم نامش آشناست! میان تراک‌‌هایم گشتم و قطعه‌ی دوراهی‌اش را یافتم که بسی آن را عاشقم. تک‌تک دانلود کردم و گوش دادم تا رسیدم به لیلی. آه از این لیلی... دکلمه‌ی هم‌مرگ علیرضا آذرِ جّان است که آن روزهای دور آن‌قدر شنیدمش تا تمامش را حفظ شدم و چه کیفی دارد شنیدن دوباره‌اش با صدایی خوب و چه کیفی بیشتر وقتی ترانه‌ای را هنوز پلی نشده از بَر بخوانی. اصل دکلمه را با صدای جناب آذر در اولویت قرار دهید، بیت‌هایش همه از دل به‌پا خواسته‌اند. امیر عظیمی - لیلی

۹۵/۰۲/۰۶ | ۱۰:۴۶
آدرینا
صدای خنده‌هامان بود و کُری خواندن‌های من و نون، و ژونی که انتقام باخت‌هایش را گرفتم از حریف. دومین باری بود که در این یک ماهِ از سال شنیدم خوش‌شانسم. ژون می‌گفت میان همین تاس‌ها و جفت شش‌ها هرچه می‌خواهی از خدا بخواه، انگار روز توست! گفتم خدایا، خبر داری از دلم، هرچه به صلاحم است را مقدر کن حتی اگر کمتر خواسته‌ام، تو بیشترش کن. تاس انداختم، جفت شش آمد...

۹۵/۰۲/۰۳ | ۱۶:۵۱
آدرینا
یه پسربچه تو اتوبوس بود که وقتی رسیدیم میدون، بلند اعلام کرد عـه اینجا میدون فلانه! و بعد تحلیلش رو از آدما ارائه داد؛ دختربچه‌ای که تو حاشیه‌ی میدون تنها نشسته بود رو دید و گفت یعنی مامانشو دزدیدن؟ و چند ثانیه بعد اعلام کرد عه مامانشو برگردوندن...!  
وقتی نگاش می‌کردم داشتم حجم اطلاعاتی که بروز می‌داد رو با طفولیت خودم مقایسه می‌کردم. من تا سه‌سالگی (دقیق یادم نیست!) اسم بابامو نمی‌دونستم و فکر می‌کردم اسمش باباس دیگه! یادمه یه بار صندلی عقب نشسته بودم و به حرفای بابا و دوستش که جلو نشسته بود گوش می‌دادم که یه اسم و تکرارش نظرمو جلب کرد. پرسیدم رضا کیه؟! دوست بابا خندید و گفت اسم بابات رضاس دیگه، و من بهت زده از آینه‌ی جلو به بابام نگاه کردم و گفتم رضااا... بابام خنده‌ی بلندی کرد و گفت جان رضا.

۹۵/۰۱/۲۳ | ۱۳:۴۹
آدرینا
مشعل دست گرفته بودم و پلکان‌های معبد سنگ آهک اِنانا را درمی‌نوردیدم که ناگاه مردی از تاریکی برآمد و من هیــع گویان و نبض شقیقه تپان و رُخ‌زردان به چشم‌هایش نگریستم... آن مرد پدرم بود!

۹۵/۰۱/۱۸ | ۱۴:۵۷
آدرینا
وقتی دو حرف از جواب را فراموش کرده باشی و مغموم برگه‌ات را هی پشت‌ورو کنی... دبیر پرورشی پرسید کدام سوال را مانده‌ای؟ دست گذاشتم روی برگه و گفتم این! نمی‌دانم نام غارش گا ..وچه‌کوفتی.. سو است. رفت پیش دبیر جغرافی و پچ‌پچی کرد و برگشت گفت: گالاسو را می‌گویی؟ 
کلمه‌ی آن روز امتحان را یادم نیست اما دیروز که جزوه‌ی معماری جهانم را ورق زدم دیدم دست‌نویس نوشته‌ام گاسولا، حال آن‌که گالاسو درست است. یاد آن دو حرف میانیِ از یاد رفته‌ی امتحان جغرافی‌ام افتادم. +نقاشی "جنگاوران راه‌پیما" در دره‌ی گالاسو اسپانیا، مربوط به دوران نوسنگی‌ست.

۹۵/۰۱/۱۷ | ۱۰:۲۶
آدرینا
با دخترخاله‌ام که 12-13 سالی از من کوچکتر است کنار آمده بودم تا روز پنجم که مهمان‌های جدیدی به جمع‌مان پیوستند و حسادت‌ها و خودخواهی‌های او در قبال پسربچه‌ای 5 ساله نمایان شد. آن وقت بود که دیگر کنار آمدن با دخترک برایم سخت شد و قلبم از دوست‌داشتنش سرباز می‌زد.  
راستی حسادت‌ها و خودخواهی‌های من تابه‌حال چند نفر را از دوست‌داشتنم باز داشته؟ نکند تمام تلاش نافرجام این چند ساله برای همراه شدن با الف و میم هم نتیجه‌ی همین حسادت و خودخواهی باشد؟ نکند...

۹۵/۰۱/۰۸ | ۱۴:۵۸
آدرینا
آرزو دارم که سال خوبی را برای خود بسازید. نیرومند و با تدبیر آغازش کنید. محکم و استوار و پیوسته گام بردارید و موفقیت‌ها را فتح نمایید. سالی را رقم بزنید پر از قهقهه‌های از ته‌دل، لبخندها و نگاه‌های گرم تمام‌نشدنی. سلامتی و سعادتتان روزافزون و 365 روزتان به طراوت بهاران باد. 
سال نو مبارک

+ هر سال موقع سال‌تحویل حس خوبی داشتم، حسی که انرژی‌بخش بود و امیدوارانه که سال خوبی در پیش رو خواهم داشت. امسال حس خوبم مضاعف بوده و هست و تفاوت بزرگش در این است که پیش‌تر هم گفته‌ام امسال را می‌خواهم با تکیه بر خودم آغاز کنم. سفر غیرمنتظره‌ای پیش آمد و برخلاف مخالفت‌های همیشگی‌ام با میل و رغبت راهی شدم. و چقدر خوشایند بود و دلچسب. وسعت سرسبزی زمین و طبیعتِ بهاران را به فال نیک روزهایم می‌گیرم و خوش‌بین‌تر از قبل به 95 نگاه می‌کنم که از همان آغازش زیبایی را نشانم داده‌ست. 
++ 4اُم تولدم بود. بعد از چند روز ابری و بارانی و سرد شمال، 4اُم اولین روز آفتابی سال بود. کنار دریای خزر با خودم قول و قرارهایی گذاشتم و آب را واسطه کردم که مرا سال‌های بعد فرابخواند تا بگویم از آنچه شدها و آنچه کردهای 95اَم. با تمام بدخلقی و غمی که روزهای تولدم بر من چیره می‌شود، دوست‌داشتم زادروزم را. روزی که همیشه برای من مصادف تصمیم و عزم و جزم‌های بسیاری‌ست.

۹۵/۰۱/۰۷ | ۰۹:۰۶
آدرینا