بایگانی فروردين ۱۳۹۲ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

طرحِ نگاهت را به سبکِ اسطوره‌های مینیاتوری تصویر کردم. غافل از پچ‌پچ‌های قلمت که تو را به ترسیمِ کاریکاتوری از مترسک تشویق می‌کند. هر دو از دل‌کشیده‌هامان پرده برداشتیم و چه دیر نظاره‌گر شدیم سوءتفاهمِ سبک‌ها را. رنگ‌های خشکیده بر بوم پوزخند می‌زدند به دست‌هایی که استادانه مشقِ عشق کردند! آخرِ تمام رنگ‎بازی‌ها که رنگین نمی‎شود، گاه خلقتی ننگین است. گاه این دردها زیادی سنگین است...  پ.ن: دوسش ندارم :(

۹۲/۰۱/۲۴ | ۲۱:۴۲
آدرینا
در پِیِ گشودن بودم و بر من هزار قُفل، دهن‌کجی می‌کرد. دست‌کشیدم از گِره گشودن‌های زندگی. حالی نیست، حسی نیست، شوقی هم... از نَفَس که افتاده‌ام، حالا، درب‌های چهارطاق باز، مرا خنجر می‌زنند. توانِ عبوری ندارم. نسیم باشد، خواه طوفانی آن‌سوی دیوارها، من پُشتِ همین درب، باز بماند یا بسته، آرام نشسته‌ام...

۹۲/۰۱/۱۸ | ۲۳:۰۷
آدرینا
دوستت‌دارمِ این روزهایم را، از صمیمِ قلب می‌گویم. خالص و بی‌ریا. خسته‌ام از دوست‌داشتن‌های مصلحتی، از این همه تعارف‌های احساسی. می‌خواهم رُک باشم، آدم که با دلش این حرف‎ها را ندارد! این‌بار خوشرنگ‎تر از همیشه، "دوستت دارم"

۹۲/۰۱/۱۴ | ۱۶:۵۹
آدرینا
کاغذی پیشِ رو دارم و قلمی خشک‌شده، در دست. واژه‌هایم آب‌رفته و تکیده‌خاطر، دُورم را گرفته‌اند. هیاهو نمی‎کنند، هیچ تعجیلی برای نگاشته‌شدن نیست. به بی‌خیالی زده‌اند دل را، درست مثلِ کاتبِ سرگردانشان. آخرش که چه، این برگِ تا نخورده را باید سیاه کرد. تشویشت را گوشه‌ای بگذار ذهنِ من. کمی آرام‎تر، صبورتر. می‌خواهم بنویسم از دغدغه‌هایت، ازین فکرهای خواب‌رُبا که آفتِ قرارم شده‌اند. من؛ همین منِ چند وجبی، دنیای تاریکم را نورپاشی می‌کنم. توانِ من به قَدرِ پیش بردنِ دست‌هایم به آسمان است. حرف زدن را هم خوب بلدم، می‌ماند کمی خلوص، که اشک‎هایم به من می‎رسانند. تمام است... انگار همین خلوتِ دوستانه، آب می‌شود بر آتشِ جانم. خدایا... می‌دانی چقدر دوستت دارم...؟

۹۲/۰۱/۰۹ | ۱۸:۱۵
آدرینا
کودکانه لج می‌کنی بر سرِ ترتیبِ اسم‌هامان. نتیجه‌ی این مقاله، اثباتِ عاشقی‌های افراطیِ من به توست. تهیه‌کننده‌ی اول، من باشم یا تو... مهم دلدارِ عاشق‌پیشه‌ای‌ست که اول و آخرش می‌شود خودِ "من"

۹۲/۰۱/۰۶ | ۲۰:۲۹
آدرینا
دستام صورتمو قاب گرفته بود. وهم و خیال مثلِ یه ویروس، زده بود به فکرم و تب می‌نشوند به منطقم. انگار چنگ بزنن به تک‌تکِ مویرگای مغزت، بد دردی یقمو گرفته بود. لامصب نمی‌شد دوتا زد و یکی خورد، فقط می‌زد. همین‌جور تکرار و تکرار، نگام به دیوارای پُر شده از حافظ افتاد، این‌جور وقتا می‌گن فروغ یا شاملو، تناقضِ من اما بیشتر از این حرفاس! دَرِ سلول باز شد... قَدِّ یه نفس، یه چشم رو هم گذاشتن. یعنی می‌شه ایندفه رو قِصِر در رَم... ـ بیارینش! کشون‌کشون بردنم بیرون، همون بیرونی که داشتم جون می‌دادم واسه دوباره دیدنش، حالا داشت جونمو می‌گرفت. نمی‌خوام اکشنش کنم که سَرَمو آوردم بالا و یهو دیدم روبه‌روی طنابِ دارم، نه. از همون اول، مَرد و مَردونه زل زدم بهش. تمیز بود لاکردار، از رختِ تنِ من که سفیدتر می‌زد. انگار من اولین آدم‌چِرکه بودم که می‎خواست نَفَسشو بگیره، حالشو بگیره. بردنم بالا، طنابو انداختن گردنم. جدی‌جدی داشت می‎شد، مُردَنِ من داشت می‌شد! هه، حتی واسه خودمم یه دور افتاده‌ام، یه گذشته که فعلِ حالشم شده ماضی... یه افسر زل‌زده بهم، دهنش باز و بسته می‌شه ولی من صداشو ندارم. شیشه رو می‌دم پایین و نگامو می‌دوزم به قرنیه‌اش! ـ چراغ سبز شده، واسه‌چی راه نمی‌افتی...؟ آدمِ بی‌گناه پای چوبه‌ی دار می‌ره ولی بالاش نه، اینه ها...! مثلِ اینکه ایندفه رو شانس آوردم.

۹۲/۰۱/۰۵ | ۰۳:۱۱
آدرینا
دست و دلت که به کار نرود، خیلی‌ها را زجر می‌دهی. می‌شوی مثالِ همان عنکبوتِ بی‌رحم، تار تنیده‌ای و صیدی در دام داری اما از دنیایت که سیر باشی دیگر پروانه هم جذبت نمی‌کند... بی‌خیال عنکبوت جان! این‌بار هم به پایِ دل برو. نهایتن زندگی را بالا می‌آوری، هوم؟!

۹۲/۰۱/۰۲ | ۱۸:۰۹
آدرینا