بایگانی شهریور ۱۳۹۱ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

شهریور که به نفس‌های آخر می‌رسد، لرزم می‌گیرد. یادِ شب‌های مدرسه که باید کاردستی درست می‌کردم و من چقدر بیزار بودم از آن چسب‌کاری‌های زجرآور. غروب که می‌شود، دلهره می‌گیرم. نکند مشقِ شبم را فردا معلمم امضا نکند... چه خیالِ قشنگی، اما من سال‌هاست که از موعدِ مشق نوشتنم گذشته، مدت‌هاست که دیگر انشاهایم بیست نمی‌شوند...

۹۱/۰۶/۳۱ | ۲۱:۰۳
آدرینا
د: دلت که تنگ شود، دنیا را هم که به هم بریزی، اِفاقه نمی‌کند. آخرسر باز هم تویی و یک دلِ آب‌رفته.
و: و عجب خیاطِ ماهری‌ست این دنیا، که دلِ هیچ‌کس را برای ما تنگ ندوخت...
د: این جماعت هم که روی معرفت را سپید کردند! هیچ‌کس دست به اندازه‌ی دلش نزد. چرا قواره‌ی دل‌هاشان خوش‌دوخت نیست؟!
و: دلِ ضخیم، دلِ سنگی، دل‌های وصله‌دوز... بهتر از این نمی‌شود رفیق.
د: دل‌های وصله‌دوز... حق با توست، احساس که کم بیاوری باید از سرُ تهِ دل بزنی، آن‌وقت دلت مُد می‌شود.
و: از سرُ ته‌اش می‌زنند، بی‌این‌که روحت خبردار شود. بعد به بهانه‌ی تنگیِ جا می‌روند... تو می‌مانی و یک دلِ تنگ.  
پ.ن: این پست یه دل‌نوشته‌ی دو نفره‌ست از "واژه‌های خیس" و "دل‌گفته‌های تنهایی" مرسی از سعیده‌ی عزیزم به خاطر همراهیش.

۹۱/۰۶/۲۶ | ۰۰:۵۰
آدرینا
خیره می‌شوم به نقطه‌ای روی دیوار، همان‌جا که هروقت خواستمت، همان‌گونه که پنداشتمت ظاهر شدی. پُک می‌زنم سیگارم را و فرومی‌دهم‌اش. چهره‌ات تار می‌شود. درست مثل دنیایی که برایم ساختی...

۹۱/۰۶/۲۳ | ۲۲:۵۸
آدرینا
دیشب کمی حوصله‌ام سر رفت. دلم هوای جعبه‌ی جادوییِ کوچکم را کرد. آخر می‌دانید، از آن مدل قدیمی‌های زرد رنگ است. کانالِ یک از وضعیتِ هوا می‌گفت: ظاهرن آسمان آفتابی است. اما با کمی دقت لکه‌های ابریِ باران‌زا به سوی شما در حالِ پیش‌روی هستند. برای اطمینان در روزهای آتی، هنگامِ گشت زدن در معابر از چترهای رنگی استفاده نمایید. دمای هوا به میزانِ قابلِ توجهی اُفت خواهد داشت. اگر دست‌گیرِ دلسوزی ندارید از دستکشِ مناسب استفاده کرده و یا در صورتِ لزوم دست‌ها را "ها" کنید! گوینده‌اش زیادی حرف می‌زد. زدم کانالِ سه، از قضا سریالِ موردِ علاقه‌ام پخش می‌شد: "بی‌خیالی". بازیگرِ نقشِ اولِ زن را دوست داشتم، عجیب بی‌نقص بازی می‌کرد. در تیتراژِ پایانی که اسمش را دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم. نوشته بود: بی‌خیالِ دلگیر... خودم!

۹۱/۰۶/۲۲ | ۰۱:۳۲
آدرینا
وقتی عاشق باشی, درگیر تکرار می‌شی و احساس. دوباره‌ی هرچیزی برات قشنگه, برات می‌ارزه. حالا من یه عاشقم، یه عاشق تکراری، یه عاشق تکراریِ خاطره‌باز دوباره‌ای...!  پ.ن: بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید, بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت.

۹۱/۰۶/۱۸ | ۲۰:۱۷
آدرینا
تنهایی من شاید، از نوع نادرش باشد. تنهایی من پُرصداست؛ پچ‌پچ فکر دارد، زوزه‌ی باد هم. آوای دل‌تنگی هم که غوغا می‌کند. همه‌اش به کنار، ملودی دوست‌داشتنی‌ام را بگو، که وقتی اوج می‌گیرد، اشک هم عنان از کف می‌دهد و صدای چکه‌چکه‌اش سر به آسمان می‌ساید. همیشه می‌گفتی که من متفاوت از دیگرانت بودم. آری! دیگر باورم شده این‌چنین دل‌تنگی‌ها را فقط من تاب می‌آورم و بس.

۹۱/۰۶/۱۲ | ۱۹:۵۷
آدرینا
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود! مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به عادت آب دادن گل‌های باغچه بدل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است. و دگرگون شدن تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق. چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟ عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک‌بار برای همیشه. جام بلور، تنها یک‌بار می‌شکند. می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت. اما شکسته‌های جام ،آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد. همه‌چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند.  پ.ن: این متنو به پیشنهاد "دفتر خاطرات" گذاشتم. خودم از خوندنش لذت بردم. حتم دارم دوستان هم حسی مشابه حس من خواهند داشت.

۹۱/۰۶/۰۹ | ۱۳:۵۸
آدرینا
از عشق گفت و پرسید: طعمش را چشیده‌ای؟ گفتم: نه، از این احساس گریبان‌گیر در گریزم. عشق مرا می‌ترساند. گفت: می‌دانم، راندن عقل به پستوی ذهن سخت است. به حرف دل بودن، ترس‌آور. اما عشق را بی‌دلیل باید پذیرفت. گفتم: عشق و عاشقی این روزها را نمی‌خواهم. عشق را قفسی کرده‌اند برای اسارت، اما عشق آزادی است و رهایی. عاشق بودن یعنی از خود گذشتن برای معشوق اما عاشقان این روزها از همه می‌گذرند برای خود. به میان حرفم آمد و گفت: اگر کسی درگیر عشق تو باشد و به خاطر تو از جان نیز بگذرد، او را باور می‌کنی؟ خندیدم و گفتم: افسانه را باور ندارم. اگر تو یافتی‌اش سلام مرا نیز به او برسان. لبخندی زد و گفت: سلامت را خود شنید، دیگر نیازی به پیغام من نیست... نگاهش کردم. چیزی در من فروریخت، حس کردم مرا به بازی گرفته.
همه‌ی غرورم را از دست‌رفته می‌دیدم. رهایش کردم و رفتم... سال‌ها گذشته. آن روز به خیال خود برنده‌ی بازی او بودم اما، دیر فهمیدم که آن‌چه لرزید و از دست رفت، قلبم بود نه غرورم. حالا من اینجایم، بی‌دل و تنها. و او با دلم در گوشه‌ای که نمی‌دانم کجاست دو دل و...

۹۱/۰۶/۰۷ | ۱۶:۵۴
آدرینا
دل من تب‌دار است؛ تک‌تک مویرگانش زخمی‌ست، خونی‌ست. هر تپش آه برآرد به میان. هر نفس - در دم و بازدمش - اشک از دیده فروریزد بر چهره‌ی سرخ. دل من با این حال، دل‌رحم است. گرچه در خود بشکست، گرچه دهلیز چپش مسدود است، لیک، دل آن‌کس را که دلش را بشکست، نشکست. مهربان شد و به یک جرعه‌ی آب، آن دل خاصم را که به جرحش برخاست، به آرامش خواند. قدحی آب به دستش و به لب واژه‌ی نامأنوسی: گُر گرفتی دلکم، آب بنوش...

۹۱/۰۶/۰۳ | ۰۲:۰۲
آدرینا