بایگانی آبان ۱۳۹۱ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

دست‌هایم گرم بود امروز، وقتِ سلام، رسمِ دست‌دادن که پیش آمد، بغل‌دستی‌ام گفت: دست‌هایم را می‌گیری؟! من سردم. لبخندم عمیق‌تر شد. دست‌هایش را محکم گرفتم، خواستم گرم شود، که نلرزد، که نرنجد از نبودنِ یک دست. اتفاقِ ساده‌ای که گاه نداریمش. و چه دردناک است دیدنِ داشته‌های دیگران، وقتی تو می‌شوی فقیرِ آن حادثه. تنها بودن، همیشه هم سرد نیست. تنهایی، به معنیِ نداشتنِ هیچ‌کس نیست. گاهی گم می‌شوی تا تهِ تنهاییِ محض. اما گرمی، هنوز گرمی و هستی و لبخند را از یاد نبرده‌ای. هنوز هم می‌توانی گرمابخشِ دستی دیگر باشی و همچنان نامت، "تنها" باشد.

۹۱/۰۸/۲۲ | ۲۰:۴۶
آدرینا
بهترین اتفاقِ زندگی... نامش را از یاد برده‌ام، آنقدر که باران‌خورده شد این دل. دیگر تمنایی نیست مرا، یک خیابان باشد و کمی نَمِ باران و کفش‌هایی که آب نخورد، مرا کافی‌ست. تا خودِ صبح می‌روم پیِ ناکجا، می‌رسم به سکوت، می‌رسم به آه. دست‌هایم، دست‌گیر می‌خواهد. دلم همراه. اما این منِ خسته، سال‌هاست که گلیمِ کهنه‌اش را خود از آب می‌کشد. بهترین اتفاقِ زندگی، شاید همین باشد.

۹۱/۰۸/۱۹ | ۱۷:۲۱
آدرینا
پاییز که باشد، دلت می‌گیرد. نگاهت را از دست‌های گره‌خورده می‌دزدی، از کنارِ خنده‌های دلبرانه تندتر رد می‌شوی. گذرت که به کافه رسید، چشمانت که نگاه‌های خیره‌ی دو عاشق را دید، راه را دُور می‌زنی. نکند دلت هوایی شود، نکند این دل، دلش بخواهد. به سایه می‌روی، کنج هر دیوار مأمنت می‌شود. پاییز همین‌جورش هم سخت است، وای به حال روز بارانی‌اش... باید دستِ دلت را بگیری و بنشانی گوشه‌ای و توجیحش کنی: همیشه همه‌ی خواستنی‌ها نصیبش نمی‌شود. باید نصیحتش کنی، دست به سوی دلی که سهمِ او نیست دراز نکند. برای دلت باید معلمِ اخلاق شوی، بغض نکردن یادش دهی، حسرت نخوردن هم. آنگاه می‌شود به کوچه و خیابان زد، حتی اگر باران باشد و "او" نباشد. امتحانش را که پس داد، اگر فرونریخت و نلرزید و تمنایش تو را به عجز نیاورد، معلوم می‌شود معلمی را خوب بلدی. شاید نمره‌ی درسِ لبخندت هم، بیست شود...

۹۱/۰۸/۱۵ | ۲۰:۳۴
آدرینا
دلم هوایی شده؛ جاده‌ای برای رفتن می‌خواهد، راهی برای رسیدن. خسته از این همه بدرقه، کمی استقبال می‌خواهد این دل. یک سلام از جنسِ خوش‌آمد، به جای آن همه بدرود که گفت و شنید...

۹۱/۰۸/۱۳ | ۲۳:۳۱
آدرینا
پرچینِ افکارم پوسیده است؛ اندیشه‌ام به تو، حد و مرز ندارد این روزها. از سپیدارِ خیال آن‌سوتر، منعش کرده بودم. اما چندی‌ست بی‌محابا گشت می‌زند. انگار مرا به مترسکِ جالیزی هم حساب نمی‌کند! درد دارد... که حتی خیالت هم، حرفِ حسابت را نشنیده بگیرد...

۹۱/۰۸/۱۱ | ۱۷:۴۳
آدرینا
انصاف نیست بُر خوردنِ این زندگی. وقتی آسِ دل و شاهش دستِ توست. و برگ‌های من، خلاصه شده باشد در تک و تنهایی و غم و بی‌دلی و هرچه نیستِ این روزگار. تقلب هم می‌کنی جانم، حد نگه دار! این چنین ویرانه ساختن‌ها, بُرد نیست. آخرش دو سَر باخت می‌شود.

۹۱/۰۸/۰۸ | ۱۹:۳۲
آدرینا
غصه‌هایم را خورده‌ام. چشم‌هایم تا سوی آخر، باریده‌اند. کم‌فروشی نکردند در غربتِ نبودنت. دیگر بس است. می‌خواهم قد علم کنم، از زیر اندوهی که آوار شده‌ست بر من. قلم در دستم و کاغذِ روی میز همچنان سفید... اشکِ چشم و اندوهِ دل هم، اگر نباشد که چیزی کم است مرا. می‎خواهم تو را با سکوت بسُرایم. می‌خواهم تندیسِ نبودنت را از کاغذهای مچاله‌ام بتراشم. بزرگ شده‌ام من، دنیای بعد از تو یک شبه پیرم کرد. آنقدر بزرگ شده‎ام که از تیغ و طنابِ دار مایه نگذارم. می‌خواهم ایستاده، با چشمانی باز تمامت کنم. ببین! این منم، همانی که ساختی‌اش. آفرینش این همه بغض و نفرت، ستایش دارد! ببین مرا، ایستاده، با چشمانی باز...

۹۱/۰۸/۰۱ | ۲۱:۰۸
آدرینا