خواب‌نوشت :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با موضوع «خواب‌نوشت» ثبت شده است

دو شب متوالی‌ست که خواب یکی از استادهایم را می‌بینم. سر کلاس طرحش نشسته‌ام و مشغول کارهایم هستم که هربار با آن صورت سرد و یخی‌اش نگاهم می‌کند و می‌فهمم که هنوز هم کارم را قبول ندارد. راستش نگران امشبم، اگر قرار باشد باز هم با آن پوزخندهای گوشه‌ی لبش بنشیند روبه‌رویم و نطق کند، دوست دارم دستِ کم توی خواب یک مشت حواله‌ی چانه‌اش کنم. یعنی ممکن است؟!

۹۴/۱۱/۰۱ | ۱۹:۵۳
آدرینا
تنش گرم بود و صدای نفس‌های خوشش را می‌شنیدم، خوابیده بود و من در آغوش داشتمش؛ دختربچه‌ای آرام و شیرین با چشم‌هایی به رنگ عسل که بارها صدایش زدم اما، خاطرم نیست نامش. رُوآن یا شاید رایا... *روآن: زیباییِ خیره‌کننده - *رایا: کسی که خداوند به او متوجه است.  سه‌شنبه‌های دوست داشتنی‌ام :) 

۹۴/۱۰/۱۵ | ۱۱:۲۷
آدرینا
خانه‌ی قدیمی‌مان بود. مثل همان وقت‌ها من روی تخت خوابیده بودم و الف پایین، روی زمین بود. هندزفری داشتم و آهنگ گوش می‌کردم، کلی هم پتو روی صندلیِ پشت میز تلنبار شده بود. الف بیدار شد و گفت با این پتو خوابم نمی‌بَرَد، آن ملافه سفیده را بکش رویم. بلند شدم و همین کار را کردم. صدای آهنگ آنقدر بلند شده بود و از هندزفری بیرون می‌زد که نگران شدم بابا و مامان را بیدار کند! پتو را روی الف کشیدم و دوباره سرِ جایم برگشتم. سرم را چرخاندم نگاهش کنم که یک سوسک چاقالو را کنار حاشیه‌ی پتو دیدم و بلند گفتم:الـــــــــف. سوسک به پرواز درآمد و من روی تخت مدام بالا و پایین می‌پریدم که یک دفعه آمد طرفم و افتاد توی یقه ی لباسم. و من مدام می‌گفتم وای، واای. چشم‌هایم را باز کردم و از خواب پریدم که همان لحظه عنکبوت بزرگی را دیدم که از پشت پرده بدو بدو داشت پایین می‌آمد و رفت سمت پنجره‌ی کناری که تخت الف زیرش است. ظرف چند صدم ثانیه این‌ها را دیدم و بعد، ترسیده رفتم توی هال تا دستمال کاغذی بردارم که بکشمش! منصرف شدم و دوباره دویدم توی اتاق و چراغ را روشن کردم. رفتم روی تخت الف و پنجره را نگاه می‌کردم تا پیدایش کنم که الف هم بیدار شد و با چندتا علامت سوال نگاهم می‌کرد. موهایم را زدم پشت گوشم و تندتند گفتم: ببین، اِممم نمی‌دونم واقعا دیدمش یا اینم خواب بود. ولی آخه توی خوابمم یه سوسک روی پتوت بود. بعد مسیر عنکبوت را بهش توضیح دادم و خودم دوباره با چشم دنبالش گشتم. نشست روی تخت و هنوز چشم‌هایش بسته بود. ابروی راستش را داده بود بالا تا پلک هایش را 2 میلی‌متر از هم فاصله دهد، سری خم کرد و گفت توهم زدی و دوباره خوابید. من اما ترسیده بودم و هنوز چشمم دنبال یک بندپایِ بزرگ و چندش‌ناک بود که بدود این طرف و آن طرف. کمی که گذشت یک دفعه الف هم بلند شد و راست نشست روی تختش. گوشه‌ی پتویش که از تخت پایین افتاده بود را تکاند و گلوله‌اش کرد روی پایش و مثل من مدام سرش را به چپ و راست می‌چرخاند تا مظنون را پیدا کند. از الف پرسیدم اصلا ساعت چند است و بعد گوشیم را نگاه کردم، 6:23 خب دیگر فرصتی برای خوابیدن ندارم چون برای 6:40 آلارم گوشی را تنظیم کرده بودم که به کلاسم برسم. خلاصه بعد از کلی پچ‌پچ کردن و زیر و رو کردن پرده و پنجره‌ها، و ناکام ماندن از کشتن عنکبوتِ پر ماجرا، چراغ را خاموش کردم و ایستادم وسط اتاق. الف دوباره دراز کشیده بود و به پنجره‌ی بالای تخت من نگاه می‌کرد. گفت همینجوری بود؟ تایید کردم. آخر می‌دانید، چراغ‌های محوطه همیشه روشن است و چون از بیرون نور می‌تابد، سایه‌ی هر چیزی که پشت پرده است را می‌توان دید. به همین خاطر هم عنکبوتِ پشتِ پرده رویت شد. در واقع سایه‌اش...

۹۳/۰۹/۲۵ | ۰۷:۲۲
آدرینا