بایگانی دی ۱۳۹۲ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

از یک روز بهاری به بعد، که هنوز طعمش دهانم را تلخ می‌کند، حالم بد می‌شود از بیدار شدن با صدای زنگ تلفن. حس بدی دارد، آنقدر که حتی حظِّ یک روز برفی را هم زهرم کند. خواب بودم؛ زنگ زدی و گِله کردی، انگار توی خواب هم غُدبازی درآورده بودم! شب بود و به هوای خانه‌ی قدیمی چند سال پیش، چراغ کوچه روشن... و تو، گفته بودی پشت در مرا خواهی دید. هول کرده بودم و چرایش، سوال بیداری‌هایم شده‌ست! می‌دانستم پشت سرم، رو به تیر چراغ‌برق ایستاده‌ای. برگشتم که ببینمت، از خواب پریدم. قلبم تند می‌زد و آن حس بدی که انگار زنگ تلفنی بیدارم کرده است، آزارم می‌داد. انگار بعد از 13 سال و اَندی، باز کسی را از من گرفتند. [و چه نحوستی دارد این 3، وقتی یکانِ ده می‌شود] راستش را بخواهی حسرت خوردم از ندیدنت، که ندانستم حتی نامت چه بود! حسرت خوردم که اگر باز به خوابم آیی، دیگر تو را نخواهم شناخت. می‌خواستم به خواب‌زنم بیداری‌ام را، شاید که سر رِسی. صدای کوک ساعت بلند شد؛ انگار کسی زنگ می‌زد...

۹۲/۱۰/۲۷ | ۰۳:۴۴
آدرینا
یادمان نرفته هنوز که زمین خوردن، درد دارد. زخم که می‌خوری، می‌سوزد. بهانه‌مان برای ترسیدن همین است، نه؟ برای همین درد گرفتن‌هاست که خمیده‌ایم؟ قامت راست کردن ترس دارد یا خاک‌آلوده باختن...؟ پایت که سُرید، نترس! زمین خوردن باک نیست، افتاده ماندن، باید هراست شود.

۹۲/۱۰/۲۵ | ۱۴:۵۸
آدرینا
گاهی باید احساست را بغل بگیری و راهیِ سفر شوی...

۹۲/۱۰/۲۴ | ۲۳:۱۶
آدرینا
زآنچه روزی در پی‌اش می‌رفتم، اکنون می‌گریزم! من بدان حالت رسیده‌ستم که با خود می‌ستیزم... "نیما یوشیج - خیال خام"

۹۲/۱۰/۲۲ | ۱۹:۵۳
آدرینا
زمستون، تن عریون باغچه چون بیابون. درختا، با پاهای برهنه زیر بارون. نمی‌دونی تو که عاشق نبودی، چه سخته مرگ گل برای گلدون. گل و گلدون چه شب‌ها، نشستن بی‌بهانه، واسه هم قصه گفتن عاشقانه. چه تلخه، چه تلخه... باید تنها بمونه قلب گلدون، مثل من، که بی‌تو، نشستم زیر بارون زمستون. زمستون، برای تو قشنگه پشت شیشه. بهاره، زمستون‌ها برای تو همیشه. تو مثل من زمستونی نداری، که باشه لحظه‌ی چشم‌انتظاری. گلدون خالی ندیدی، نشسته زیر بارون، گل‌های کاغذی داری تو گلدون. تو عاشق، نبودی، ببینی تلخه روزای جدایی. چه سخته، چه سخته... بشینم بی‌تو با چشمای گریون، بشینم بی‌تو با چشمای گریون، بشینم بی‌تو با چشمای گریون... "ترانه‌ی زمستون - افشین مقدم" 

۹۲/۱۰/۲۱ | ۱۴:۲۰
آدرینا
عشق؛ به رنگی بودن دنیا نیست. از سیاهی به زیبایی رسیدن، عاشقی‌ست. +ادامه‌ی مطلب: تیتر یه پست بود، "به دنبال عشق نروید، بگذارید عشق شما را پیدا کند" حرف درستیه به نظرم. بعد از اینکه خوندمش یادم اومد قبلن متنی نوشته بودم (نظر برای یه دوست) "عشق مثل شاپرکی‌ست. هوای به دام انداختنش را داشته باشی، می‌پرد. آرام که باشی، بر شانه‌ات می‌نشیند" +فکر می‌کنم آدم هر چقدر حریص به دست آوردن چیزی باشه، بیشتر ازش دور می‌شه. البته در همه‌ی موارد اینطور نیست. اما دوست داشتن و عشق، یک‌جور بازی جاذبه و دافعه‌ست. 

۹۲/۱۰/۲۱ | ۱۲:۵۳
آدرینا
خودش را به خواب زد، همه را هم خواباند، آسمان. روز بعد، رد کفش‌هایت روی برف می‌رقصید و من چه خوب می‌دانستم قواره‌ی گام‌هایت را. +برف، یک‌جور راز است، یک یادگاری. و چقدر دوست داشتنی می‌شود، زمینی بودن، وقتی رازی پشت هر برف، تو را به انتظار است.

۹۲/۱۰/۱۷ | ۰۰:۰۶
آدرینا
گاهی برای اینکه قضاوتت نکنند، می‌نشینی و خودت را شرح می‌دهی. اما بعدش، البته شاید! فکر می‌کنی که اشتباه بود. امروز حرف‌هایی خواندم که خوب بود، فکر داشتند و دلیل. حتی احساس، منطق بیانشان بود. هرچه بود با عقیده‌ام درست آمد. "آدم نباید خودش را رو کند!" یعنی تمام خودش را. یک‌جورهایی حکایت مترسکِ خرسند به مترسکی‌ست. برای دیگرانی که دور و برمان هستند، نه معلوم باش و نه مجهول. بگذار همیشه چیزی برای نو بودن در تو بیابند، یک چیز بکر که شگفتشان کند. آن دوستی که برایش باید تمام فکرهایت را بازگویی تا که شاید اندکی بیشتر فهم کند چگونگی‌ات را، دوست نیست. آدم‌هایی که برایشان مهم هستی، که دوستت دارند، بی‌شرح و تفصیل می‌شناسندت و هیچ قضاوتی بر پوسته‌ی بیرونی‌ات نخواهند داشت. برای آدم‌هایی که مهم می‌شوند توی زندگی، مهم است که خودت را درک کنند. همان خودی که در اعماق وجودت آرام گرفته، که گاهی کودکی سر به هواست و بازیگوش، گاهی بچه‌ای کز کرده کنج دیوار و گاهی...  بی‌خیال، آدم که خودش را شرح نمی‌دهد :)

۹۲/۱۰/۱۶ | ۱۵:۲۶
آدرینا
زندگی با تمام مهره‌های سیاه و سپیدش، بازیِ شیرینی‌ست. مثل ایام آفتابی که همه را خوشایند است، و تیرگی شب، که عالمی دگر دارد...

۹۲/۱۰/۱۰ | ۱۳:۵۴
آدرینا
انگار رسم است که تمام فصل‌ها را دغدغه‌ای باشد. پاییز؛ دل کندن از تعطیلات است و حرص خوردن از مشق‌های ننوشته‌ی شبانه. زمستان؛ دی ماهش می‌شود همان لحظات ملکوتی! که از ترم بعد جبران می‌کنی. بهار؛ خردادش را همه می‌شناسند، چه نسل امتحانات ثلثی، چه بچه‌های آزمون نهایی و چه... خلاصه که آوازه‌ای دارد این ماه. و تابستان؛ هیچ‌کس کنکور تیر را از یاد نمی‌برد، حتی اگر برگ‌هایش ورق‌خورده‌ی خاطراتت باشد. +جَمعش ادامه است: نیمه‌ی خالی را خوب کاویدیم. نوبتی هم که باشد، حرف می‌رسد به جاهای خوب. پاییز؛ خیلی‌ها دوستش دارند. حتمن خوانده‌اید متنی را که می‌گوید: خرید که می‌روید، پالتویی با جیب‌های بزرگ، به اندازه‌ی دو دست بخرید. شاید همین پاییز عاشق شدید! اصلش هم همین است، پاییز یک جورهایی همه را یاد عاشقی می‌اندازد. "هوای دو نفره" هم مصداق بارزش. زمستان؛ شیطنت دارد این فصل! انگار همه از خودشان می‌زنند، از کُتی که بر شانه‌ات می‌نهند بگیر تا شال‌گردنی که قسمت آدم‌برفی می‌شود. حکایت مزه‌ی بستنی در هوای سرد است که بیشتر می‌چسبد. دوست داشتن آدم‌ها هم سرد نمی‌شود، بالا می‌زند! بهار؛ مؤخره‌ی اسفند که هیچ، فروردین و عیدی‌های هفت‌سینش عالمی‌ست. شعر هم شده: "بوی عیدی، بوی سیب..." اردیبهشت هم بهشت دنیوی‌ست. اهلش، گلاب‌گیری کاشان را می‌دانند که چیست. و باز تابستان؛ من از مردادی می‌نویسم که برایم زیباست، که تب دوست داشتن را نسبت داده‌ام به آن. تابستان راز است؛ آیین مرسومی ندارد که حرفش را زنیم اما همه خاطراتی ازش دارند که دلی‌ست.

۹۲/۱۰/۰۵ | ۱۳:۰۶
آدرینا