عینکی شدهای :) دوستی میگفت: آدمهای عینکی، خوبترینهایند...! +یک جای کار میلنگد! میدانی؟ شاید همان جایی که میرسد به نام تو، به نام او. چه کسی بود که از یک قلمرو و دو فرمانده سخن میگفت؟!
پست 211 یادتون هست؟!! اَندر ادامهاش باید بگم قرار شده دوزتان هم یاری کنن، حبسشم با هم میکشیم. چرتکه انداختیم تا اینجا نفری 2 ماه کاسبیم، حالا تا بعد بینیم چقد میشه :دی :))
* تو که خودت هیچی نخوندی، چه راهکاری به بقیه میدی؟!
_ نخوندم ولی میدونم باید چجوری بخونم خب :) الان من منبع امید و روحیهام، هرکی به در بسته میخوره زنگ میزنه یه فصل گِله و شکایت، منم اگه بخوام پَر به پَرشون بدم که...
میگویند عمر من و تو، در محاسبات نجومی، در حد پلک زدن یک ستاره هم نیست! ... پس حساب لحظههایی که به قرن میگذرند، کجاست؟! میانهی شبی سیاه، پشت پنجره، رو به آسمان؟ یا آن دَمِ صبحی که نخوابیده، برمیخیزی؟ +قسمت اول متن برگرفته از نوشتهی عباس صفاری
رأی دادگاه اگر مرا به حبس تو محکومم کرد؛ وکیلم را بگویید: من از موعد فرجام، گذشتم. +عنوان هم که مشخص است، عاریهایست +ادامهی مطلب: دلم میخواد توضیح بدم! وقتی چیزی برخلاف میل باطنی باشه و متوسل به یک اجبار بیرونی، نمیشه در موردش به راحتی نوشت و قضاوت کرد. دادگاه؛ جایی برای رسیدگی به یک "داد"خواسته، یه اعتراض، حتی یه فریاد. متهم یا شاکی، گاهی هردو ناخواسته درگیر این دادرسی میشن و حکم صادره خوشایند هیچ کدوم نباشه شاید، خواه تبرئه، خواه مجازات. تعیین خوشی یا ناخوشی سرنوشت یه آدم، از روی نتیجهی این اجبار اجتنابناپذیر حتی اگه فقط کلمه باشه روی کاغذ بدون یک هویت حقیقی، چندان عادلانه نیس.