سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

چند ماهی مانده بود تا دو ساله شوم. امیر حدودا هشت سال داشت، نشسته بود وسط گل قالی و با شوق مرا تشویق می‌کرد تا بگویم داداش. بگو داداش، دا دا ش. اصلا همان دادا، بگو دّا دّا...  
من؟ جذب صدای خش‌خش ضبط صوت شده بودم و کاستی که توی دستگاه می‌چرخید تا صدایم را ضبط کند. من؟ جذب مادرم شده بودم که تکیه داده بود به دیوار و می‌خندید. من؟ جذب پدرم شده بودم که شعرهای کُردی می‌خواند و دف می‌زد. و عاقبتْ من... جذب برادری شده بودم که شوق شنیدن صدایم را داشت و مرا تشویق می‌کرد تا فقط یک‌بار بگویم داداش. بزرگ‌تر که شدیم با هم مصالحه کردیم که او هیچ‌وقت به من نگوید آبجی تا من هم به او نگویم داداش و یکدیگر را حرص ندهیم.  
حالا این داداشِ جّان امشب عازم است. لباس‌های خدمتش را قواره کرده و پوتین‌هایش را واکس زده، می‌خواهد راهی شود. فقط کاش این پدرها و مادرها این‌قدر هیجان و استرس نمی‌داشتند. آدم جرأت خداحافظی کردن ندارد!
۹۵/۰۲/۲۰ | ۱۴:۲۳
آدرینا
سرنوشت را می‌شود واژه کرد و روی کاغذی رنگی نوشت. می‌شود ترانه‌اش را میان تراک‌های موسیقی یافت و طنین روح‌نوازش را به جان خرید. اصلا سرنوشت را می‌شود ساخت و زندگی کرد، خوب هم زندگی کرد. 
"پر می‌گیریم تا اوج آسمون‌ها، جای حسرت تو قلب ما دوتا نیست، نمی‌مونیم با غصه تک‌وتنها ..."

۹۵/۰۲/۱۸ | ۰۹:۲۷
آدرینا
چرا دو رشته شرکت نکرده‌ای؟ مثلا کامپیوتر. اصلا برو حقوق بخوان، وکالت، هوم؟ رشته‌ات بازار کار ندارد!!! 
دانشجو هم که بودم، موعد تحویل پروژه‌ها همیشه پدر می‌گفت خب نمی‌شد یک رشته‌ی آسان‌تر می‌خواندی که این‌طور شب‌بیداری نکشی و خودت را هلاک نکنی؟ دبیرستان که بودم مدام از انتخاب ریاضی گِله می‌کرد و معتقد بود باید مثل دخترعمویم تجربی می‌خواندم و پزشکی را مدنظر قرار می‌دادم. و هیچ‌وقت انتخاب‌ها و دلایلم مقبول واقع نشدند. یادم نمی‌رود زیست‌شناسی سال اول را با چه نفرت و انزجاری پاس کردم. 19.5 گرفتم اما با بی‌علاقگی تمام سوال‌ها را جواب دادم. در عوض عاشق هندسه بودم و چه لذتی داشت فصل‌هایی که تمرین رسم داشتیم. پزشکی عالی‌ست، اصلا فوق‌العاده اما قرار نیست همه سراغ طبابت بروند. جامعه مهندس نمی‌خواهد؟ هنرمند نمی‌خواهد؟ ادیب نمی‌خواهد؟ همین حالایش هم که برای یک سرماخوردگی می‌روم اورژانس نزدیک خانه، حالم بد می‌شود از قرار گرفتن در آن فضا. هر کسی دلِ مریض دیدن ندارد. هر کسی برای تیغ جراحی دست گرفتن ساخته نشده است. حالا هر چقدر هم که پول خوابیده باشد توی آن کار. نمی‌دانم چرا این‌قدر غریب است برای پدر وقتی می‌گویم نه، چون به آن رشته و کار  علاقه‌ای ندارم. یعنی هنوز نمی‌داند من آدمِ دلانه‌هایم هستم؟ 
بعدنوشت: فردا صبح ساعت 7:30 با آقای کنکور قرار دارم. جلسه‌ی معارفه است و باب آشنایی دو طرف. تاریخ عقد را 96 مشخص خواهیم کرد. این را پیش‌تر می‌دانم! :دی  [شهریور 96نوشت: تفاهم نداشتیم. طلاق!]

۹۵/۰۲/۱۶ | ۱۷:۵۹
آدرینا
هیچ‌وقت دلم خواهر نخواست مگر در موارد معدود که عمر آرزویم به ساعتی هم نپایید. برادرِ بزرگ داشتن یک دنیای جداست، عالم دیگری دارد. وقتی پابه‌پایش شیفته‌ی جمشید هاشم‌پور می‌شوید و نفس‌تان بند می‌رود از هیجان کشتی‌های عباس جدیدی و داگلاس. و ایضا نفس‌تان بند می‌رود از فیتیله‌های بعدش که روی شما اجرا می‌شود و گزارش هادی عاملی که خطاب به شما می‌گوید: عجب کشتی‌گیر چغری‌ست...! وقتی صحنه‌ی "حاجـــی، سیدتو کشتن..." را بارها تماشا می‌کنید و به کّرات تیر می‌خورید و پرت می‌شوید روی رخت‌خواب‌ها. وقتی دروازه‌بان می‌شوید و پنالتی‌گیر توپ‌های کاشته‌شده‌اش. وقتی در 11 سالگی تا 3:30 نصف‌شب پابه‌پایش بیدار می‌مانید تا فیزیک بخواند و وقتی... هزاران وقتیِ دیگر که شما را می‌سازد، مرد هم می‌سازد! همین می‌شود که توی پیش‌دبستان دو دوستِ دختر دارید و لشکری دوستِ پسر که همه‌شان به رفاقت‌تان قسم می‌خورند. البته همان قسم‌خورده‌هایش زیرپاکشی هم می‌کنند و دمار از روزگارتان در می‌آورند. القصه من یکی جسارت و شجاعت و قرص بودن این روزهایم را مدیون برادری هستم که یادم داد برای به چشم آمدن توی گروهشان باید دو برابرِ جان و جثه‌ام مایه بگذارم تا قبولم کنند و بعد، فقط کافی‌ست قبولت کنند. مرام و مروّت مردانه دیگر پشتت را خالی نمی‌کند. شاید برای همین باشد که عاشق فیلم‌های مسعود کیمیایی‌ام، چون ته‌رنگ تمام داستان‌هایش هر قدر هم پخته یا ضعیف، یک رفاقت نابِ درجه‌ی یک موج می‌زند.

۹۵/۰۲/۱۳ | ۱۹:۵۷
آدرینا
من این گذار را باور ندارم. ساعت‌های زندگی را مگر چند سال جلو کشیده‌اند که تو یک‌شبه تا به آسمان‌ها قد کشیدی؟ به خواب کهف رفته‌ام انگار! زمین می‌چرخد و توالی این شبانه‌روزهای بی‌حساب را مانده‌ام چگونه شماره کنم. خواب می‌بینم و میان روزهای بعید، سر می‌کنم. خواب می‌بینم و بر من مشتبه شده‌ست که وقت را کم می‌آورم. وقت را کم می‌آورم و کسی چه می‌داند 365 روز، 4.16 درصد از عمر من است و گذار ثانیه‌ایست میان پلک‌هایت.

۹۵/۰۲/۱۰ | ۲۱:۱۹
آدرینا
می‌توانستم احساساتش را حس کنم... وقتی شخصیت پدر قصه به دخترش می‌گفت " در کودکی هیچ آرمانی برای زندگی‌اش نداشته، به مدرسه‌ای رفته است که پدرش برایش برگزیده و شغلی را درپیش گرفته که پدرش برایش انتخاب کرده است. می‌گفت هیچ‌وقت باعث ناامیدی پدرم نشدم اما مایه‌ی افتخارش هم نبوده‌ام. اما حالا با نگاه کردن به دخترم افتخار می‌کنم، چراکه تمام موفقیت‌های امروزش نتیجه‌ی زحمات خود اوست نه حمایت‌های من. " 
 می‌دانید؟ راضی نگه داشتن مادرها کار چندان سختی نیست چراکه همیشه حامی عاطفی بچه‌هایشان‌اند و قربان‌صدقه‌گوی فرزندان. جلب رضایت پدرها ولی سخت است، گرفتن آن نگاه حاکی از اعتماد و افتخار، تلاش بسیار می‌طلبد. من نمی‌خواهم مثل پدرِ قصه فقط به ناامید نکردن پدرم از خود بنازم، می‌خواهم جای دختر داستان باشم و شوق افتخار کردن مرد زندگی‌ام را جشن گیرم.

۹۵/۰۲/۰۹ | ۲۰:۳۰
آدرینا
تقریبا اکثر سن‌بالاهای فامیل وقتی حرف از نقاشی به میان آید، انگشت اشاره‌ی‌شان به سمت من است و ورد زبان‌شان عبارت "یادت هست...؟" بچه که بودم یک‌روز پدربزرگم از من خواست برایش یک خانه نقاشی کنم؛ گفت می‌خواهم خانه‌ای به سلیقه‌ی تو بخرم، یک خوشگلش را بکش. آن روزها من از خانه فقط یک مربع و بام مثلثی‌اش را بلد بودم. و تمام ایده‌ام برای متفاوت بودن، برعکس کردن پیاله‌ای بلورین روی کاغذ و کشیدن طرح لبه‌اش برای حوض بود. درخت؟ فتّ و فراوان. گل؟ تا دلتان بخواهد. پدربزرگم هیچ‌وقت نتوانست خانه‌ای که برایش کشیده بودم و دوست داشت را بخرد. من اما یادم هست حرف آن روزش که وقتی داشت کاغذ نقاشی را تا می‌کرد و توی جیب داخلی کتش می‌گذاشت، به من گفت. آن روز زیاد دلم نگرفت چون زیاد نمی‌فهمیدم دنیای آدم بزرگ‌ها را. با لبخند توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: اگر هم نخریدمش امیدوارم خانه‌ی آخرتم این شکلی باشد.  
تا همین لحظه که دارم آن روزها را مرور می‌کنم به فکرم نرسیده بود که پدربزرگم یک پیش‌گو بوده است! آخر می‌دانید؟ حالا من یک معمارم و می‌توانم برای پدربزرگ‌هایی که پا به دفترم خواهند گذاشت خانه‌های راستکی طراحی کنم.  
هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با بغض و اشک بگویم؛ بابابزرگ آن خانه می‌توانست واقعی باشد، اگر که می‌ماندی و برایت می‌ساختمش...

۹۵/۰۲/۰۷ | ۱۹:۲۴
آدرینا
مشکل این است که نمی‌دانم ماشه را باید کنار شقیقه‌ی کداممان بچکانم!

۹۵/۰۲/۰۵ | ۱۵:۴۴
آدرینا
انتظار، توقع، چشم‌داشت، جبران کردن، ادای دین، حق را به‌جا آوردن... همه‌شان یکی‌ست، نه؟ حداقل ذاتشان مشابه است. این‌که از دیگران توقعی نداشته باشیم را سلاح دفاعی می‌دانم. انگار پیش از ضربه خوردن بخواهی خودت را هوشیار کنی و واکسینه شوی در برابرش. غرض این نیست که چشم بدوزی به دست آدم‌ها برای دست‌گیری، یا که به جبر بخواهی ادای دین کنند. حرف من با آدم‌هایی‌ست که بیش از این‌ها به هم وصلید و گره خورده‌اید به تار و پود هم. حرف من این است که اعتقاد و باورم شده از هر دست بدهی، از همان دست هم خواهی گرفت. و همین دادن و نگرفتن‌هاست که خش می‌اندازد به روح آدم. همین متوازن نبودن معادله است که کنش و واکنش را می‌برد زیر سوال. همین می‌شود که آدم‌ها را آیینه‌ی یکدیگر می‌کند، بازتابی از خودشان. و این انعکاس آن‌قدر قوت می‌گیرد و طول‌موجش بالا می‌زند که کم‌کم یادت می‌رود خودت بودن را. می‌شویم شبیه به هم؛ آدم‌های سردی که به نفعشان نیست خوبی کنند، خوب باشند. اصلا صفت نه، یادشان می‌رود خودِ قبل از واقعه‌یشان باشند. *عنوان؛ بیتی از شعر توقع زیادی، علی سیدصالحی

۹۵/۰۱/۲۷ | ۱۸:۳۹
آدرینا
این روزها مدام نقل قول می‌کنم؛ از گذشته، از خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایم، حتی از خودم. چون عمیقا باور دارم یک وقت‌هایی باید یقه‌ی خودت را بگیری و محکم تکان تکان بدهی. یک وقت‌هایی باید تمام‌قد توی روی خودت بایستی و حرف بزنی. حالا هم می‌خواهم از اعتدال زندگی بگویم، ازین‌که شورِ هر چیز را در نیاورم، ازین‌که تا تقی به توقی خورد زیر سایه‌ی بهانه‌ها نخزم. تمام آنچه که نیاز دارم اراده و پشتکار و حوصله است برای تلاش کردن و دست نکشیدن. آخر می‌دانید؟ امسال برای من سال سرنوشت سازی‌ست. *عنوان برگرفته از کتاب جای خالی سلوچ، محمود دولت‌آبادی

۹۵/۰۱/۲۵ | ۱۹:۳۸
آدرینا