بایگانی بهمن ۱۳۹۱ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

رویای صادقه می‌شود خواب‎هایم، وقتی که آن خنده‌ی نادرت را تحویل می‌دهی. پریشانی‌ام دود می‌شود در پسِ نگاهِ گرمِ تو... شعله می‌کشی در من، ای خوبِ دوست‌داشتنی. دست‌های نوازشت که به گیسوانِ من رسد، دیگر آخرِ خوش‌بختی‌ست. خواب نمی‌بینم، زندگی می‎کنم تمامِ این حضورِ رویاوار را... سرد شد! پلک‌هایم انگار جدل دارند بر سرِ خواب و بیداری. اتاق تاریک است، گوشه‌ی پنجره باز، و من هراسانِ چشم‌هایی که نگاه از من گرفتند. آه لعنتی، خواب دیدم انگار، اما نه. این قلبِ کوبنده، این تنِ تب‎دار، اَدِله‌ی من بر بودنِ توست. کجا مانده‌ای جانی من؟ اینجا به وسعتِ شب، تاریک است و چشم‎های من، هنوز هم که هنوزه، ترسان از ظلمت. بر من نمی‎تابی رویای شبانه؟

۹۱/۱۱/۲۵ | ۲۱:۱۷
آدرینا
عصرِ جاهلی گذشته، روشنفکران‌مان می‌گویند و همه هم سخت باورش داریم. به دلِ جامعه که می‌زنی اما، مثالِ نقض می‌شود بر باورت. بُت ساخته‌ایم از هرآنچه ما را نفعی دارد و خاک کرده‌ایم تمام انسانیت را. به تمدنی چندهزارساله مغروریم، فرهنگی که خاک‌خورده لابه‌لایِ تاریخ و جز چند حرفِ ثقیل چیزی نمانده اَزَش. گفتند آریایی‌ها خدای احساس‎اند، دلسوز و مهربان و همیشه رفیق. قرن بیست‌ویکم است و پشتِ هر لبخند باید نگرانِ خنجری آخته باشی. درد دارد که این‌چنین زمین‌خوردن‌ها را ببینی و دَم نزنی. مصداقِ شاعر شده‌ایم که پیش‌تر گفتمان: به کجا چنین شتابان...؟!

۹۱/۱۱/۲۳ | ۲۱:۱۹
آدرینا
میترای من...! برف‌های نشسته بر این منِ تکیده‌دل، امیدِ بهارشان نیست. یخ زدن‌هاشان دل‌نگرانم می‌کند. من ذوقِ شکوفه دارم و این زمستان، نفسِ جوانه‌ها را بندآورده. امیدم به مهرِ توست، دلم را به شکفتنی خوش می‌کنی...؟

۹۱/۱۱/۱۸ | ۱۵:۱۳
آدرینا
سوژه‌ای دراماتیک شده‌ام...! فانوس‌ها به پاسِ تمامِ شب‌نخوابی‌های من، خاموش شدند. ساعت‌ها به احترامِ روزهای بی‌تو بودنم، دست از گزارشِ وقت کشیدند. تیک‌تاک‌هایشان را در گلو خفه کردند، مبادا که من تشنج کنم از این همه تنهایی. دخترکانِ گل‌فروش، برای آرامِ روحِ زخم‌خورده‌ام، شاخه‌ای مریم به هر عابرِ خاکستری، انفاق کردند...! و واکسی‌های محل؛ خاک از کفشِ آدمیان زدودند، شاید که قرارِ احتمالی‌شان به برقِ پاپوش‌هاشان، منور شود! و ازین روشنایی، قدری امیدِ دوباره بودن، قدری حضورِ گرمابخش، سهم شود مرا. و من... به حرمتِ تمامِ این مهربانی‌ها، اشک ریختم. صاف و زلال و بی‌درد. روزی اگر مرا به خلوتِ خیالت راهی بود، دوست دارم تجسمت از من چنین باشد: "همین‌قدر سخت و محکم و ایستاده، همین‌قدر سرد و تلخ و از نفس افتاده"

۹۱/۱۱/۱۲ | ۱۸:۵۷
آدرینا
هوای قدم زدن به سرم زد، نصفِ شب! راستش را بخواهید دلم گرفت، ازینکه تمامِ دل‌خواسته‌ام یک پیاده‌رویِ انفرادی‌ست. کاش شناسه‌اش جمع می‌شد. رفتم. از پیچِ کوچه هم صدای بچه‌ها و غش‌غش خندیدن‌هاشان هوش از سرِ هر عابری می‌بُرد. دویدن‌های بی‌پرواشان مرا به یک لبخندِ از تهِ دلی میهمان می‌کند، این وصفِ همیشه است. راستی، پارکِ ما نزدیک است، آدرس بخواهید می‌شود همین بغل...! نیمکتی نشان کرده‌ام که از سایه‌ی بیدِ کنارش سرمست است و من از رنگِ نارنجی‌اش شاد! نشستم به تماشا. خانواده بود، پیر مرد، یک زوجِ عاشق و چند کودکِ فارغ از دنیا. نمی‌دانم، اما گمانِ من از یک حالِ خوب شاید پیشوندش همیشه رخدادی شگرف بود، اما امشب حالِ من با همین چند قدم حتی اگر فُرادا بود، با همین دیدن، حتی اگر صحنه معمولی بود، خوب شد. یک حالِ خوبِ آرام... امشب که نه، اما به فکرش هستم، یک روز که خیلی حالم گرفته بود، بیایم همین پارک و روی نیمکتِ سندخورده‌ام بنشینم و از کودکی بپرسم: کوچولو! حال ِ خوبت چند؟ من خریدارم. شاید روزی پرسیدم، شاید...

۹۱/۱۱/۰۷ | ۱۳:۴۸
آدرینا
عاشقی‌های این خاک، سال‌هاست که رو به اُفول دارد. شیداییِ فرهاد و شیفتگیِ شیرین، لابه‌لای سطرهای افسانه! خاک می‌خورد. مجنون‌های این عصر، دیگر بینا به زیباییِ لیلی نیستند. چشمِ عُشاقِ زمان، به زر و زیور است و مقام و مرکب. عاشقانه‌های حافظ، تفألِ دلتنگی‎های شبانه است. غزل‌گویانِ این وادی، از سرِ شوق که نه، از غمِ بی‌دلی واژه می‌سازند. این روزها، زلالِ عشق، خشکی‌زده‌ی بی‌حسی‌های فراگیر است. و آفتِ جدایی، بیداد می‌کند در این پهنه‌ی بی‌داد...!

۹۱/۱۱/۰۳ | ۱۵:۴۹
آدرینا