من؛ شاید همان عابر کوچهگردم، که رد پایم را برف، میپوشاند هر شب... و یا همسایهای پشت پنجره، که ماه را به حرف گرفته است... کسی چه میداند؟ شاید عبور من، از نزدیکی خود را، به واژهای که سر رفته از دستانم، آشنا یابی.
به یاد دفترایی که خودشونم خاطره شدن و من دلم تنگه برای دوباره مخاطب گرفتنشون... +سینوسهای ذهنیام آرام گرفتهاند و من چقدر دوستدارِ این سکوتم و دلتنگ هیاهوی واژهها... +ادامهی مطلب: روز خوبی بود. یه روز آفتابی احساسی، پر از برونریزی و چقدر خوبه که هنوز هم میشه عادتهای قدیمی رو داشت. میشه خاطره ساخت و بعد به یاد همهی اون لحظهها، چند خطی رو برای خاطرات، به یادگار گذاشت :)